
آنها به ده رسیدند و وارد مغازۀ خرده فروشی ((بالدوین پفِفِرکپف)) شدند. وقتی جادوگر کوچولو و کلاغش از در مغازه آمدند تو، به نظر آقای پففرکپف عادی بودند. او هیچ وقت یک جادوگر ندیده بود. به همین دلیل، فکر کرد که او یک پیرزن کاملاً عادی از دهکدۀ همسایه است.
به او سلام کرد و جادوگر هم سلام کرد. بعد آقای پففرکپف دوستانه پرسید: ((چه فرمایشی دارید؟)) جادوگر کوچولو، دو سیر آبنبات خرید. بعد پاکت آبنبات را زیر نوک کلاغ گرفت و گفت: ((بفرما، از خودت پذیرایی کن!))
آبراکساز قارقار کرد: ((متشکرم!))
آقای پففرکپف زیاد جا نخورد، او پذیرفت و گفت: ((البته این یک پرندۀ دست آموز است!)) و قبل از این که به کار خود ادامه دهد، پرسید: ((در ضمن، چه فرمایشی دارید؟))
جادوگر کوچولو پرسید: ((شما جارو هم میفروشید؟))
آقای پففرکپف گفت: ((خب البته! جارو دستی، جاروی آشپزخانه و جارو با شاخههای نازک و البته جاروی دسته بلند هم داریم. شاید شما به یک جاروی گردگیری احتیاج داشته باشید ...))
- نه متشکرم، من یک جارو با شاخههای نازک میخوام.
- با دسته، یا بی دسته؟
- با دسته. دسته از همه چیز مهمتر است. ولی نباید خیلی کوچک باشد.
آقای پففرکپف که خیلی میخواست خدمت کند، گفت: ((پس این یکی که اینجاست، چطور است؟ حالا جاروهای دسته بلندتر متأسفانه تمام شدهاند.))
جادوگر کوچولو گفت: ((فکر میکنم برایم کافی باشد. این را میگیرم.))
آقای پففرکپف پرسید: ((اجازه میدهید کمی جمع و طناب پیچاش کنم؟ اگر کمی جمع شود، راحتتر حمل میشود ...))
جادو گر جواب داد: خیلی لطف دارید، ولی لازم نیست.))
- هر طور شما بفرمایید.
آقای پففرکپف پول را شمرد و جادوگر کوچولو را تا دم در بدرقه کرد.
- مفتخرم، خداحافظ، قربان ... نوکر شما هستم.
میخواست باز هم اضافه کند، ولی در همان موقع نفسش بند آمد. او دید که چه طور مشتری دستۀ جارو را بین پاهایش گرفت، چیزی زمزمه کرد و و و ِِی ی ی یژ! جارو با او و کلاغ از آنجا رفت.
آقای پففرکپف به چشمهایش اعتماد نکرد. با خودش گفت: خدا مرا محافظت کند! چیزی که میبینم واقعی است. یا خواب است؟
(ادامه دارد)
مجلات دوست کودکانمجله کودک 46صفحه 25