مجله کودک 47 صفحه 13

ما نمیخواستیم بیاییم خانه خودمان، میخواستیم خانة مامانی بزرگ بمانیم. شب که صبح شد و جمعه شد، من و محمدحسین و مامانی و بابایی رفتیم خانة مامانی بزرگ. خانه مامانی بزرگ آن قدر خوب بود، آن قدر خوب بود که خوبترتر بود. یک حیاط گنده داشت که مال خود مامانی بزرگ بود و مال همسایهها نبود. باغچه هم داشت، درخت هم داشت، گل هم داشت. من و محمدحسین همهاش توی حیاط میدویدیم و جیغ و داد میکردیم، مامانی هم هی نمیگفت: «سر و صدا نکنید همسایهها ناراحت میشوند.» بابایی هم هی نمیگفت: «مگر به شما نمیگویم شلوغ نکنید!» ما دو تا حسابی شلوغ کاری میکردیم. خانه مامانی بزرگ ناهار خوردیم، سیب زمینی سرخ کرده هم خوردیم. شب هم که شد، همه چیز میزها را هم خوردیم و بازی کردیم. بعد مامانی گفت: «محمدحسین، محمدمهدی، پا شوید، لباس بپوشید، بروید خانه که دیر است.» من شانهام را انداختم بالا و گفتم: ««من نمیآیم.» محمدحسین هم گفت: «من میخواهم خانة مامانی بزرگ بمانم.» بعد بابایی گفت: «بچهها راه بیفتد.» و ما هی جیغ و داد کردیم که نمیآییم، نمیآییم. بابایی گفت: «مگر خانه خاله است؟» من و محمدحسین دوتایی گفتیم: «نه خیر، مگر نمیدانی که اینجا خانه مامانی بزرگ است.» مامانی بزرگ خندید و گفت: «بگذارید بمانند.» ولی این مامانی و بابایی بدجنس هی میگفتند: «نه، نه، نه.» مامانی گفت: «اذیتتان میکنند.» من گفتم: «نه خیر، ما اذیت نمیکنیم.» محمدحسین هم گفت: «ما خیلی از بچههای خوبی هستیم، مگر نه، محمد مهدی؟» من هم گفتم: «آره.» بعد مامانی دوید دنبالمان که ما را بگیرد و به زور به زور شلوار پایمان کند. ما دو تا هم فرار کردیم و رفتیم پشت سر مامانی بزرگ و محکم محکم دامنش را گرفتیم و

مجلات دوست کودکانمجله کودک 47صفحه 13