مجله کودک 47 صفحه 24

دردسرهای جادوگر کوچولو تصمیمهای خوب قسمت پنجم هفتههای گذشته خواندید که ... جادوگر کوچولوی 127 ساله! قصة ما ژون مخفیانه در گردهمایی جادوگران شرکت کرده بود، مجاززات شد و جارویش را در آتش انداختند. جادوگر کوچولو به فکر انتقام افتاد. اما کلاغش «آبرکساز» به او یادآوری کرد که: جادوگر کوچولو به سلطان جادوگرها قول داده جادوگر خوبی باشد. پس جادوگر کوچولو پس از آنکه پمادی برای زخم پاهایش تهیه کرد، به همراه کلاغش به دهکده رفتا تا یک جاروی جدید بخرد. او یک جارو با شاخههای نازک و دسته بلند خرید، سوار آن شد و ... جادوگر کوچولو با جاروی نو مثل گردباد شتابان از آن جا رفت. با موهای پریشان و روسری که در باد تکان مییخورد، به سرعت از روی شیروانیها و سقفهای شیبدار دهکده گذشت. آبرکساز روی شانة او چمباتمه زده بود و با چنگالهایش با زحمت خودش را محکم گرفته بود. ناگهان جیغ زد: «مواظب باش! برج کلیاس!» جادوگر کوچولو، درست به موقع توانست جارو را کنار بکشد، وگرنه سر مویی مانده بومد که به نوک برجگیر کند. فقط پیشبندش به نوک بادنمایی به شکل خروس گیر کرد و جر! از وسط دو تکه شد. کلاغ دعوایش کرد: «یواشتر پرواز کن! با این سرعت و شتاب لعنتی، تو گردنت را میشکنی! خل شدهای؟» جادوگر کوچولو فریاد زد: «من نه، این جارو خل شده! بدجنس رم کرده!» جاروی تازه درست مثل اسب جوان است، باید برای سواری اول آن را رام کرد. وقتی موقع رم کردم، فقط پیشبند کسی پاره شود، میشود گفت که شانس آورده. ولی جادوگر کوچولو باهوش بود. او تا جایی که امکان داشت، جارو را به دشتهای باز کشاند. آنجا دیگر نمیتوانسست با چیزی تصادف کند. او سر جارو داد کشید: «فقط جفتک بینداز! فقط جفتک بینداز! وقتی از جفتک انداختن خسته شدی، آن وقت سر عقل میآیی! هین!» نویسنده: اوتفرید پرویسلر مترجم: سپیده خلیلی

مجلات دوست کودکانمجله کودک 47صفحه 24