مجله کودک 47 صفحه 25

جارو سعی کرد به هر ترتیبی که شده از دست او رها شود. جارو پیچ و تاب خورد و وحشیانهترین پرشها را انجام داد، مقاومت کرد، خودش را انداخت. فایده نکرد. جادوگر کوچولو، آن بالا ماند و نگذاشت او را بیندازد. بالاخرره جارو تسلیم شد، دیگر نتوانست ادامه دهد. حالا به هر کاری که جادوگر کوچولو از او میخواست عمل میکرد. او سر به راه و مطیع، گاهی تندتر، گاهی یواشتر، مستقیم و با انحنا پرواز میکرد. جادوگر کوچولو با رضایت گفت: «خب، این جور! چرا حالا نه؟»او لباسها و روسریاش را مرتب کرد. بعد با کف دست ضربهای به دسته جارو زد ـ و آنها نرم نرمک به طرف جنگل پرواز کردند. جاروی جدید خیلی صبور شده بود، آنها از روی نوک درختها گذشتند و از بالا، به آن پایین صخرهها و بوتههای توت سیاه کوهی نگاه کردند. جادوگر کوچولو با خوشحالی پاهایش را تکان میداد. او خوشحال بود که دیگر مجبور نیست پیاده برود، چشم میانداخت و برای خرگوشها و آهوهایی که در جنگل انبوه به چشمش میخورد، دست تکان میداد و لانة روباهها را میشمرد. پس از مدت کوتاهی کلاغ قار قار کرد: «ببین. یک شکارچی!» و با منقارش به پایین اشاره کرد. جادوگر گفت: «میبینمش.» او لبهایش را جمع کرد و آب دهانش را.» شلپ. روی کلاه شکارچی انداخت. آبرکساز پرسید: «چرا این جوری کردی؟» او کر کر خندید: «چون از این کار خوشم میآید! هه هه! او فکر میکند که باران میآید!» کلاغ جدی ماند دو سرزنشکنان گفت: «کار درستی نیست. یک جادوگر خوب، اجازه ندارد که روی کلاه مردم تف کند.» او با دلخوری فریاد زد: «آخ، از این حرفها نزن!» آبرکساز با دلخوری قار قار کرد: «بفرمایید، ولی خاله خانم رومپومپل با این «شوخیها» مشتش را جلو دهانش میگیرد و میخندند ....» ـ جادوگر هوا؟ ـ این چه ربطی به او دارد؟» کلاغ فریاد زد: «خیل به او مربوط است! فکر میکنی وقتی که تو تا سال دیگر جادوگر خوبی نشوی او چه قدر خوشحال میشود! میخواهی این خوشحالی را به او هدیه کنی؟» جادگر کوچولو محکم سرش را به نشانة منفی تکان داد. آبرکساز گفت: «اگر اشتباه نکنم، ولی تو بهترین راه را برای این کار انتخاب کردهاید.» بعد سکوت کرد. جادوگر کوچولو هم سکوت کرد. آن چه آبرکساز گفته بود، او را به فکر انداخت و با افکار هولناکش کلنجار رفت. البته امکان این که او موضوع را بپیچاند و تغییر دهد هم در میان بود، بنابراین کلاغ حق داشت. همین که وارد خانه شدند، او گفت: «بله، درست است، من باید جادوگر خوبی شوم. فقط این طوری میتوانم بلایی به سر این رومپومپل بیاورم. او باید از ناراحتی سبز و زرد بشود!» آبرکساز قار قار کرد: «او این طور میشود! ولی تو باید از امروز به میل خودت فقط کارهای خوب بکنی.» او قول داد: «نباید چیزی کم گذاشت!»

مجلات دوست کودکانمجله کودک 47صفحه 25