
حرفی از او نشنیدی؟»
گنجشکه با نوکش پر و بالش را صاف کرد و گفت:
«سلام سلام جیک جیک جیکان ندیدم
جان شما جیکان جیکان نشنیدم.»
سوسکی از او خداحافظی کرد و باز به راه افتاد. رفت و رفت، یک دفعه از توی یک خانه، گوشة آشپزخانه، صدای فریادی شنید. دوید و دوید تا رسید به یک «تله موش»، دید آقا موشی افتاده توش!
سوسکی دو دستی تو سرش زد، ولی به خودش گفت:
«این چه کاریه باید بیفتم به فکر چاره.»
بعد دوید و رفت سراغ آقا گنجشکه، حالا بپر رو پشتم تا موشه بیاد تو مشتم!»
سوسکی تندی پرید روی پشت آقا گربه و دوتایی راه افتادند و رفتند و رفتند. از کنار قور قوری خاتون و آقا گنجشکه که داشتند به سر و کلة هم میزدند رد شدند. به تله
موش رسیدند، گربه دهانش را لیسید و دوید.
سوسکی خانم هم داد کشید:
«آقا موشی ببین چه کردم دردت را چاره کردم.»
آقا موشی با ترس و لرز به گربه نگاه کرد و گفت:
«دردم را چاره کردی؟
تو مرا بیچاره کردی
گربه خوراکش موشه.
ناخن چنگش را دیدی؟
از دندونانش نترسیدی؟»
آه از دل سوسکی برآمد. صبرش سر آمد و اشکل از چشمش درآمد.
با خودش گفت:
«حالا چه کنم چمچاره
نکند بشوم بیچاره؟»
فکری به نظرش رسید، چادرش را از کمر باز کرد. رفت و درست روی سر آقا گربه ایستاد. صبر کرد تا گربه با پنجههای پرزورش تله را باز کرد، ولی همین که چنگ انداخت موشی را بگیرد و بخورد، سوسکی خانم چادرش را دور سر گربه پیچید و دو تا گره محکم زد. گربه دیگر چشمش جایی را نمیدید. سوسکی خانم از روی پشت گربه پایین پرید، دست آقا موشه را گرفت و کشید و تا خانه دوید.
سر راه سوسکی همانطور که میدوید، یک گل صورتی هم چید تا وقتی به خانه برسد برای خودش یک چادر دیگر بدوزد.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 47صفحه 29