خیلی دوست دارم و گاهی اوقات وقتی تنها هستم آن را زمزمه میکنم...
وقتی بچه ها میفهمند شما گوینده قصه ها هستید، چه عکس العملی نشان میدهند؟
باور نمی کنند! بچه ها فکر میکنند گوینده چنین قصه هایی باید حتماً جوان باشد. امّا من چون موهایم سفید است. آنها نمیتوانند باور کنند، صدایی که هر شب برای آنها قصه میگوید، من باشم! ولی معمولاً بعد از مدتی که با آنها حرف میزنم و دوست میشویم، یواش یواش تعجبشان کمتر میشود. من عاشق بچه ها هستم. هر وقت برای خرید میروم، برای تمام بچه های دورو برم بستنی میخرم! فرقی هم نمیکند، همۀ بچه ها را دوست دارم.
تا به حال صدای خودتان را در مقابل دیگران شنیده اید؟
بله، یک زمستان سردی بود و من هم در تاکسی عجله داشتم که به خانه برسم. راننده تاکسی رادیو را که روشن کرد، برنامۀ من داشت پخش میشد. آقای راننده به بغل دستی اش گفت: «با وجود این که برنامه مخصوص بچه هاست، هر شب آن را گوش میدهم!» درآن لحظه خیلی احساس آرامش کردم.مخصوصاً وقتی راننده با اشتیاق تمام گفت:«خیلی دوست دارم یک روز این خانم قصه گو را ببینم!»
بچه ها چطور؟بچه ها وقتی شما را می شناسند چه کار میکنند؟
یک بار از میدان هفت تیر سوار مینی بوس شدم تا به میدان انقلاب بروم. ته مینی بوس پسر بچه کوچکی نشسته بود که انگار از مدرسه هم برمیگشت. من خیلی نگرانش شدم، چون تنها بود و میترسیدم خوابش ببرد و یادش برود که کجا باید پیاده شود.رفتم پیشش نشستم و به او سیب تعارف کردم. اول نگرفت. شاید به او یاد داده بودند که از غریبه ها چیزی نگیرد. ولی کم کم با هم دوست شدیم ومعلوم شد وسط سال رفته اند کرج و هرروز با مادرش، میدان انقلاب قرار دارد تا به خانه برگردد. میان صحبت هایمان یک دفعه حرف از برنامه «شب بخیرکوچولو» شد. پسرک خیلی با شک و تردید به من نگاه میکرد. پرسیدم: «چی شده؟ صدای من شبیه گوینده ی شب بخیر کوچولو است؟»پسرک گفت:«نه، اون خانومه جوونه!» من خنده ام گرفته بود. ولی چیزی نگفتم. با خودم گفتم بهتر است او همان زن جوان را در ذهن خودش داشته باشد..
خاطره ای از سالهایی که کار میکنید، دارید؟
بله، یک بار در یک مهمانی، آقایی مرا شناخت و خاطره ای تعریف کرد که کلی خندیدیم. آن آقا در زمان سربازی بعد از شیپور خواب، رادیو را باز میکرده تا برنامه«شب بخیر کوچولو» را بشنود. همان طور که میدانید در سربازخانه این کار جرم است. یک شب مسئول خوابگاه صدای رادیو را میشنود، و مچش را میگیرد. ولی وقتی قصه را
میشنود، کمی نرم میشود و از فردا شب، همه سربازخانه قصه ها را گوش میکرده اند!
شما خودتان ازدواج نکرده اید و فرزندی هم ندارید، قصه گفتن برای این همه بچه، چه احساسی دارد؟
من وقتی قصه میگویم، حس میکنم همه بچه ها را میبینم و برای تک تکشان حرف میزنم. وقتی به خانه خدا رفته بودم، در برابر کعبه سجده کردم و اولین چیزی که از خدا خواستم، سلامتی همه بچه های جهان بود. به نظر من، مادر کسی نیست که بچه را به دنیا میآورد، مادر کسی است که همراه بچه اش باشد.
تا به حال قصه ای در مورد مادر گفته اید؟
اوو...ه! بی نهایت! امّا یکی که همیشه یادم میماند قصه ای بود درباره ی مادری که دخترش را تشویق میکرد، نماز بخواند. برایش چادر و سجاده میدوخت و موقع اذان بیدارش میکرد...قصه ی قشنگی بود!
در مورد حضرت فاطمه (س) برایمان حرف بزنید.
خیلی ایشان را دوست دارم. حضرت فاطمه، بهشتی زاده شده اند. گاهی اوقات خجالت میکشم به حضرت فاطمه قسم بخورم چون ایشان خیلی بزرگ هستند ومن خیلی کوچک...
مجلات دوست کودکانمجله کودک 48صفحه 7