مجله کودک 48 صفحه 7

خیلی دوست دارم و گاهی اوقات وقتی تنها هستم آن را زمزمه می­کنم... وقتی بچه ها می­فهمند شما گوینده قصه ها هستید، چه عکس العملی نشان می­دهند؟ باور نمی کنند! بچه ها فکر می­کنند گوینده چنین قصه هایی باید حتماً جوان باشد. امّا من چون موهایم سفید است. آنها نمی­توانند باور کنند، صدایی که هر شب برای آنها قصه می­گوید، من باشم! ولی معمولاً بعد از مدتی که با آنها حرف می­زنم و دوست می­شویم، یواش یواش تعجبشان کمتر می­شود. من عاشق بچه ها هستم. هر وقت برای خرید می­روم، برای تمام بچه های دورو برم بستنی می­خرم! فرقی هم نمی­کند، همۀ بچه ها را دوست دارم. تا به حال صدای خودتان را در مقابل دیگران شنیده اید؟ بله، یک زمستان سردی بود و من هم در تاکسی عجله داشتم که به خانه برسم. راننده تاکسی رادیو را که روشن کرد، برنامۀ من داشت پخش می­شد. آقای راننده به بغل دستی اش گفت: «با وجود این که برنامه مخصوص بچه هاست، هر شب آن را گوش می­دهم!» درآن لحظه خیلی احساس آرامش کردم.مخصوصاً وقتی راننده با اشتیاق تمام گفت:«خیلی دوست دارم یک روز این خانم قصه گو را ببینم!» بچه ها چطور؟بچه ها وقتی شما را می شناسند چه کار می­کنند؟ یک بار از میدان هفت تیر سوار مینی بوس شدم تا به میدان انقلاب بروم. ته مینی بوس پسر بچه کوچکی نشسته بود که انگار از مدرسه هم برمی­گشت. من خیلی نگرانش شدم، چون تنها بود و می­ترسیدم خوابش ببرد و یادش برود که کجا باید پیاده شود.رفتم پیشش نشستم و به او سیب تعارف کردم. اول نگرفت. شاید به او یاد داده بودند که از غریبه ها چیزی نگیرد. ولی کم کم با هم دوست شدیم ومعلوم شد وسط سال رفته اند کرج و هرروز با مادرش، میدان انقلاب قرار دارد تا به خانه برگردد. میان صحبت هایمان یک دفعه حرف از برنامه «شب بخیرکوچولو» شد. پسرک خیلی با شک و تردید به من نگاه می­کرد. پرسیدم: «چی شده؟ صدای من شبیه گوینده ی شب بخیر کوچولو است؟»پسرک گفت:«نه، اون خانومه جوونه!» من خنده ام گرفته بود. ولی چیزی نگفتم. با خودم گفتم بهتر است او همان زن جوان را در ذهن خودش داشته باشد.. خاطره ای از سالهایی که کار می­کنید، دارید؟ بله، یک بار در یک مهمانی، آقایی مرا شناخت و خاطره ای تعریف کرد که کلی خندیدیم. آن آقا در زمان سربازی بعد از شیپور خواب، رادیو را باز می­کرده تا برنامه«شب بخیر کوچولو» را بشنود. همان طور که می­دانید در سربازخانه این کار جرم است. یک شب مسئول خوابگاه صدای رادیو را می­شنود، و مچش را می­گیرد. ولی وقتی قصه را می­شنود، کمی نرم می­شود و از فردا شب، همه سربازخانه قصه ها را گوش می­کرده اند! شما خودتان ازدواج نکرده اید و فرزندی هم ندارید، قصه گفتن برای این همه بچه، چه احساسی دارد؟ من وقتی قصه می­گویم، حس می­کنم همه بچه ها را می­بینم و برای تک تکشان حرف می­زنم. وقتی به خانه خدا رفته بودم، در برابر کعبه سجده کردم و اولین چیزی که از خدا خواستم، سلامتی همه بچه های جهان بود. به نظر من، مادر کسی نیست که بچه را به دنیا می­آورد، مادر کسی است که همراه بچه اش باشد. تا به حال قصه ای در مورد مادر گفته اید؟ اوو...ه! بی نهایت! امّا یکی که همیشه یادم می­ماند قصه ای بود درباره ی مادری که دخترش را تشویق می­کرد، نماز بخواند. برایش چادر و سجاده می­دوخت و موقع اذان بیدارش می­کرد...قصه ی قشنگی بود! در مورد حضرت فاطمه (س) برایمان حرف بزنید. خیلی ایشان را دوست دارم. حضرت فاطمه، بهشتی زاده شده اند. گاهی اوقات خجالت می­کشم به حضرت فاطمه قسم بخورم چون ایشان خیلی بزرگ هستند ومن خیلی کوچک...

مجلات دوست کودکانمجله کودک 48صفحه 7