مجله کودک 48 صفحه 11

چه قدر قشنگ! یک درخت کاج کوچک و زیبا توی ماشین بود. خانم همسایه درخت کاج را از توی ماشین بیرون آورد تا به خانه ببرد. بریژیت فکر کرد خوش به حال بچه­های خانم همسایه که در خانه­شان درخت کریسمس دارند. حتماً آن را خیلی قشنگ درست می­کنند. و شب کریسمس بابانوئل ** جورابهایشان را پر از هدیه­های قشنگ می­کند. بریژیت به یاد دیروز افتاد. از مادر پرسیده بود که چرا درخت کریسمس نمی­خرد و مادر گفته بود: ((اصلاً حوصله­اش را ندارم.)) از وقتی که بابایش از پیش آنها رفته بود و دیگر برنگشته بود، مادر حوصلۀ هیچ چیزی را نداشت. بریژیت آهی کشید و چشمهای آبی و درشتش را گشاد کرد تا اشکهایش نریزد. یکدفعه مادر را دید. دستهای مادر پر بود. یعنی ممکن بود درخت کریسمس باشد؟ یا چند شاخۀ گل مارگریت. از همان گلهایی که پدر برای مادر می­گرفت و مادر خیلی دوستشان داشت. چون که اسم خودش هم مارگریت بود. ولی نه! فقط کیف خرید، نان و سبزی بود و شاخه­های سبز و دراز کرفس. *** عید میلاد مسیح (ع) بود. امام از نوفل لوشاتوی پاریس پیامی برای همۀ مردم مسیحی دنیا فرستادند که در همۀ دنیا پخش شد. همه آن پیام را شنیدند. مخصوصاً مردم فرانسه، بریژیت خیلی به آن حرفها فکر کرد. چند روز بعد امام به اطرافیانشان گفته بودند که: ((این همسایه­ها، با این رفت و آمدهای زیاد و شلوغی، خیلی اذیت شده­اند. بهتر است هدیه­هایی برایشان بفرستیم. از قول من هم معذرت بخواهید.)) *** بریژیت با ترس به صورت غمگین مادر نگاه کرد. می­خواست چیزی بگوید ولی صورت غمگین مادر نمی­گذاشت و او را می­ترساند. می­دانست که مادر این جور وقتها خیلی زود عصبانی می­شود و سر او داد می­کشد. ولی باید سؤالش را می­پرسید. عاقبت دل به دریا زد و گفت: ((مامان چرا امسال درخت کریسمس نداریم؟!)) مادر به او نگاهی کرد و گفت: ((هان؟)) بریژیت بلندتر گفت: (( همه درخت کریسمس دارند، چرا ما نداریم؟)) مادر بریژیت اخمهایش را بیشتر به هم کشید و گفت: ((درخت کریسمس ...! درخت کریسمس به چه دردمان می­خورد؟!)) بریژیت گریه­اش گرفت و گفت: ((ولی من ... دلم می­خواهد ... من دلم درخت کریسمس می­خواهد.)) مادر چیزی نگفت. بریژیت کمی ساکت ماند و دوباره گفت: ((باید برایم بخری! من می­خواهم درخت کریسمس داشته باشم ... اگر بابانوئل بیاید و ببیند ما نداریم ... مامان خواهش می­کنم ... برایم بخر ...)) مادر یکدفعه داد کشید: ((ولم کن ... ساکت شو، حوصله­ ندارم ...)) چشمهای بریژیت پر از اشک شد. می­دانست اگر باز هم چیزی بگوید، مادرش حسابی عصبانی می­شود. ولی نمی­توانست چیزی بگوید. پس گفت: ((مامان ...)) مادر به سرعت سرش را برگرداند و او را نگاه کرد. دیگر غمگین نبود، خیلی عصبانی بود. ولی هنوز چیزی نگفته بود که در زدند. مادر با تعجّب گوش کرد و رفت تا در را باز کند. بریژیت هم به دنبالش رفت. پشت در آقایی با چشمهای سیاه برّاق و خنده­ای مهربان ایستاده بود. با یک جعبۀ شیرینی و شکلات و چند شاخۀ گل قشنگ توی دستهایش. گلهای مارگریت. گلهایی که اسم مادر روی آنها بود و مادر آنها را خیلی دوست داشت. آن آقا گلها و شیرینی و جعبۀ شکلات را به ما داد.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 48صفحه 11