مجله کودک 48 صفحه 25

آن وقت یکی از زنها گفت:«ما دنبال پوست خشک درخت ها و شاخه های شکسته می­گردیم.» دومی آهی کشید: «ولی شانس نیاوردیم. انگار جنگل را جارو کرده اند.» جادوگر پرسید:« مدت زیادی هست که می­گردید؟» زن سومی گفت:«از امروز صبح تا حالا داریم می­گردیم، ولی روی هم هنوز نصف یک سبد را هم پر نکرده ایم. حالا اگر در زمستان آینده به اندازه ی کافی سوخت نداشته باشیم چه می­شود؟» جادوگر کوچولو نگاهی به سبدهای آنها انداخت.فقط چند تا شاخه ی نازک توی آنها بود. بعد به زنها گفت:« اگر همه اش همین است، پس می­توانم بفهمم که چرا قیافه هایی این قدر غمگین گرفته اید. به چه دلیل، چیزی پیدا نمی­کنید؟» -به خاطر باد. جادوگر کوچولو فریاد زد:«باد؟! چه طور می­تواند به خاطر باد باشد؟» یکی از زنها گفت:«چون باد نمی­خواهد بوزد. وقتی بادی نوزد، چیزی از درختها پایین نمی­افتد. و وقتی هیچ شاخه و ترکه ای پایین نیفتد، پس ما چه چیزی را باید توی سبد بریزیم؟» جادوگر کوچولو گفت:«آخ، این جوری است؟» زنهای هیزم جمع کن نشانه ی تاٌیید سر تکان دادند و یکی از آنها گفت:«چه می­شد اگر من جادو کنم! آن وقت فوری به همه کمک می­کردم و برای خودمان یک باد جادویی درست می­کردم! ولی من که نمی­توانم.» جادوگر کوچولو گفت:«نه، البته که نمی­توانی.» آن وقت هر سه زن تصمیم گرفتند که به خانه بروند، آنها گفتند:«فایده ای ندارد که باز هم بگردیم. تا وقتی که بادی نوزد، ما چیزی پیدا نمی­کنیم. خداحافظ!» جادوگر کوچولو گفت:« خداحافظ!» و صبرکرد آنها چند قدمی دور شدند. آبراکساز آهسته از او پرسید:«نمی­شود به آنها کمک کرد؟» آن وقت جادوگر کوچولو خندید:«من در حال همین کار هستم. ولی خودت را محکم نگه دار، وگرنه باد تو را می­برد!» درست کردن باد برای جادوگر کوچولو یک بچه بازی بود. سوتی از میان دندانهایش کشید و در یک لحظه گردبادی بلند شد. آن هم چه گردبادی! از نوک درختها گذشت تنه ی آنها را تکان داد. شاخه های نازک همه ی درختها شکست. تکه پوست های درختها وشاخه های کلفت ترق ترق صدا کردند و بر زمین افتادند. زنهای هیزم جمع کن، سرهایشان را پایین آوردند و دو دستی محکم دامن هایشان را نگه داشتند. چیزی نمانده بود که گردباد آنها را ببرد، البته جادوگر کوچولو جلو آن را نگرفته بود. او فریاد زد:«بس است!تمام کن!» باد اطاعت کرد و ساکت شد. هیزم جمع کن ها وحشت زده به اطرافشان نگاه کردند، آن وقت دیدند که جنگلی پر از کنده و شاخه های شکسته ی درخت است، هرسه با هم فریاد زدند:«چه شانسی! این همه چوب جمع کردنی، یک جا! این برای هفته ها بس است!» آنها هرچه می­خواستند در آن هنگام جمع کنند، در بغل گرفتند و توی سبدها فرو کردند. بعد با صورتهایی که از خوشحالی می­درخشید، به طرف خانه رفتند. جادوگر کوچولو با پوزخند آنها را با نگاه دنبال کرد. حتی آبراکساز کلاغ هم استثنائاً این بار خوشحال بود. او به شانه ی جادوگر نوک زد و گفت:«برای شروع بد نیست! به نظرم تو واقعاً مایه اش را داری که جادوگر خوبی بشوی.» (ادامه دارد)

مجلات دوست کودکانمجله کودک 48صفحه 25