مجله کودک 48 صفحه 28

داستان دوست مروارید هفتم زمانی که امام حسن(ع) و امام حسین (ع) هر دو کودکان خردسالی بودند، یک روز از مادربزرگوارشان پرسیدند: مادر جان کدام یک از ما بهتر از دیگری است؟ حضرت فاطمه (س) با لبخندی آسمانی و نگاهی پر از مهر،به کودکانشان فرمودند: عزیزانم، شما هردو پاره های تن پیامبرید. هر دو خوب وعزیزید. من هم هر دو شما را به یک اندازه دوست دارم. بچّه ها قانع نشدند و با اجازه ی مادر به سوی نخلستان های اطراف مدینه رفتن تا سوالشان را از پدر بپرسند. حضرت علی(ع) که سخت مشغول کار بود، با خوش رویی همان جواب را داد که حضرت فاطمه (س) داده بود. امّا بچه ها باز هم چاره ای اندیشیدند و این بار، نزد جدّ بزگوارشان حضرت محمد(ص) رفتند و از ایشان سوال کردند. پیامبر (ص) که هر دوی آنها را بیشتر از جان خود دوست داشت، آن دو را در آغوش کشید و همان جواب را داد. غروب، نزدیک بود. بچّه ها نا امید و خسته به خانه بازگشتند، در حالی که می­دیدند جواب سوالشان را پیدا نکرده اند. در این وقت، حضرت فاطمه (س) که ناراحتی فرزندانش را دیده بود، به سویشان آمد و با مهربانی گفت: می­بینم که جوابی نگرفته اید. امّا ناراحت نباشید، من فکری به نظرم رسیده است! قلب نازنین دو کودک معصوم، با شادی شیرینی به لرزه افتاد. آنها فکر می­کردند که مادر، جواب سوالشان را پیدا کرده است.یکصدا پرسیدند: چه فکری مادرجان؟ من برای شما مسابقه ای در نظر گرفته ام. هر کدامتان که در این مسابقه برنده شود، از دیگری عزیزتر و بهتر خواهد بود! برق شادی و کنجکاوی در چشمهای درشت و زیبای هر دو کودک درخشید، درست شبیه سوسوی ستاره ها در آسمان آبی مدینه. حضرت زهرا(س) رشته مرواریدی را از گردن باز کرد و گفت: بچّه ها، این گردنبند هفت دانه مروارید دارد. من رشته

مجلات دوست کودکانمجله کودک 48صفحه 28