
گرگ و پیرزن
گرگ گرسنهای برای تهیّه غذا به شکار رفت. در کلبهای در حاشیۀ دهکده پسر کوچکی داشت گریه میکرد. گرگ صدای پیرزن را شنید که داشت به او میگفت: ((اگر دست از گریه و زاری برنداری تو را به گرگ میدهم!))
گرگ نشست و منتظر ماند تا پسر کوچولو را به او بدهند. شب فرا رسید و او هنوز انتظار میکشید. ناگهان صدای پیرزن را شنید که میگفت: ((کوچولو، گریه نکن. من تو را به گرگ نمیدهم. بگذار همین که گرگ پیر آمد او را میکشم!))
گرگ گفت: ((انگار اینجا آدمهایی پیدا میشوند که چیزی میگویند امّا کار دیگری میکنند!)) و بلند شد و روستا را ترک کرد.
فرستنده: سعید ساطع 12 ساله از تهران
از نامههای شما عزیزان متشکریم:
تهران: محمد علی کشواد 11 ساله، فاطمه گازری، مونا ایزدی، آسیان کفاش 11 ساله، وحید باقرآبادی، فاطمه عطاردی، فاطمه عطاردی، فهیمه لطفی، گلشن پورصفّاری، 11 ساله، علیرضا رضایی، سیده حورا نوربخش 10 ساله، محمد حسین شهبازی 12 ساله و محمد حسن شهبازی 9 ساله، علیرضا کارزار 13 ساله، سهیل غلامی 13 ساله، مهدی غلامی 14 ساله.
یزد: محمد خلیلی
بجنورد: سهراب و منیژه مرادی.
مشهد: مهرنگار امینی.
کرمان: سلیمه سرابندی، 11 ساله.
قم: سید مرتضی طباطبایی.
اهواز: محمد یار احمدی، مبین یار احمدی.
قزوین: فروزان فصیح رامندی.
رشت: پویان شفاعی.
کرج: یاسمین تفضّلی
مجلات دوست کودکانمجله کودک 49صفحه 5