مجله کودک 49 صفحه 5

گرگ و پیرزن گرگ گرسنه­ای برای تهیّه غذا به شکار رفت. در کلبه­ای در حاشیۀ دهکده پسر کوچکی داشت گریه می­کرد. گرگ صدای پیرزن را شنید که داشت به او می­گفت: ((اگر دست از گریه و زاری برنداری تو را به گرگ می­دهم!)) گرگ نشست و منتظر ماند تا پسر کوچولو را به او بدهند. شب فرا رسید و او هنوز انتظار می­کشید. ناگهان صدای پیرزن را شنید که می­گفت: ((کوچولو، گریه نکن. من تو را به گرگ نمی­دهم. بگذار همین که گرگ پیر آمد او را می­کشم!)) گرگ گفت: ((انگار اینجا آدمهایی پیدا می­شوند که چیزی می­گویند امّا کار دیگری می­کنند!)) و بلند شد و روستا را ترک کرد. فرستنده: سعید ساطع 12 ساله از تهران از نامه­های شما عزیزان متشکریم: تهران: محمد علی کشواد 11 ساله، فاطمه گازری، مونا ایزدی، آسیان کفاش 11 ساله، وحید باقرآبادی، فاطمه عطاردی، فاطمه عطاردی، فهیمه لطفی، گلشن پورصفّاری، 11 ساله، علیرضا رضایی، سیده حورا نوربخش 10 ساله، محمد حسین شهبازی 12 ساله و محمد حسن شهبازی 9 ساله، علیرضا کارزار 13 ساله، سهیل غلامی 13 ساله، مهدی غلامی 14 ساله. یزد: محمد خلیلی بجنورد: سهراب و منیژه مرادی. مشهد: مهرنگار امینی. کرمان: سلیمه سرابندی، 11 ساله. قم: سید مرتضی طباطبایی. اهواز: محمد یار احمدی، مبین یار احمدی. قزوین: فروزان فصیح رامندی. رشت: پویان شفاعی. کرج: یاسمین تفضّلی

مجلات دوست کودکانمجله کودک 49صفحه 5