مجله کودک 49 صفحه 7

((شریف امامی)) و همدست­هایش بود تا بتوانند مردم را قتل عام کنند. در آن ساعتها هیچ کس بیدار نبود، هیچ کس نفهمید که حکومت نظامی اعلام شده و مردم با همان خیال قبلی، به خیابان­ها ریختند. خیابان شاهپور، امیریه، شهناز، پر از سربازهای تفنگ به دست و کامیون­های ارتشی بود. هلیکوپترهای ارتش روی خیابان­ها چرخ می­زدند. اول سربازها چند تا گاز اشک­آور شلیک کردند. بلافاصله سیل جمعیت، لاستیک­های فرسوده را آتش زدند تا اثر گاز از بین برود. امّا ناگهان صدای مسلسل­ها در خیابان پیچید. صف اول تظاهرکنندگان به زمین افتادند. هیچ کس باور نمی­کرد که به جمعیت شلیک شده باشد. به جمعیتی که تا چند لحظه پیش شعار می­داد: ((برادر ارتشی تو از مایی)) و ((برادر ارتشی به آغوش ما بیا)) ... در چند دقیقه، کف خیابان پر از خون شد. مردم خشمگین به جلو هجوم آوردند تا زخمی­ها را عقب ببرند، امّا شلیک قطع نمی­شد. همه جای خیابان پر از جسد شده بود ... مردم به همه طرف می­دویدند. من داخل کوچه­ای شدم. از ته کوچه صدای گریه و ناله می­آمد. در خانه باز بود. وقتی که وارد خانه شدم، زن حامله­ای را دیدم که غرق در خون، وسط خیابان افتاده بود. گویا وقتی برای پهن کردن لباسها به پشت بام رفته بود، هلیکوپترها او را هدف گرفته بودند. آن زن و جنین هفت ماهه­اش هر دو شهید شده بودند. آنها حتی به کودک به دنیا نیامده هم رحم نکردند ... اشک از چشمهایم سرازیر شده بود. دوباره به خیابان دویدم. کنار خیابان پسر نوجوانی نشسته بود و ناله می­کرد. پاهایش از زانو به پایین چند تا تیر خورده بود. اسمش هادی بود. برایم تعریف کرد که برای این که گلوله نخورد، پشت یک وانت قایم شده بود، امّا سربازهای بیرحم به پاهایش شلیک کرده بودند. هیچ کس در خیابان نبود. فقط دود و خون و جسد همه جا را گرفته بود. هادی را کشان کشان تا سر چهارراه بردم و آنجا یک پیرمرد سوارمان کرد. بیمارستان هم پر از زخمی بود. هادی را فوراً به اتاق جراحی بردند و با خبر شدم که پای چپش را قطع کرده­اند. در بیمارستان، نمی­دانستم چه کار کنم. از همه جا صدای ناله می­آمد. همه در رفت و آمد بودند. دکترها داد می­زدند: خون، خون اهدا کنید. بی اختبار در صف اهدای خون ایستادم ... هیچ وقت چهره پرستارها را فراموش نمی­کنم. یکی از پرستارها گوشه­ای نشسته بود و گریه می­کرد. در میان گریه­اش مرتب می­گفت: ((کشتند؛ جوانهایمان را کشتند ...! دکتری از اتاق عمل بیرون آمد. همان جا سرش را به دیوار تکیه داد و های های گریه کرد. هیچ کس باورش

مجلات دوست کودکانمجله کودک 49صفحه 7