((شریف امامی)) و همدستهایش بود تا بتوانند مردم را قتل عام کنند. در آن ساعتها هیچ کس بیدار نبود، هیچ کس نفهمید که حکومت نظامی اعلام شده و مردم با همان خیال قبلی، به خیابانها ریختند. خیابان شاهپور، امیریه، شهناز، پر از سربازهای تفنگ به دست و کامیونهای ارتشی بود. هلیکوپترهای ارتش روی خیابانها چرخ میزدند. اول سربازها چند تا گاز اشکآور شلیک کردند. بلافاصله سیل جمعیت، لاستیکهای فرسوده را آتش زدند تا اثر گاز از بین برود. امّا ناگهان صدای مسلسلها در خیابان پیچید. صف اول تظاهرکنندگان به زمین افتادند. هیچ کس باور نمیکرد که به جمعیت شلیک شده باشد. به جمعیتی که تا چند لحظه پیش شعار میداد: ((برادر ارتشی تو از مایی)) و ((برادر ارتشی به آغوش ما بیا)) ...
در چند دقیقه، کف خیابان پر از خون شد. مردم خشمگین به جلو هجوم آوردند تا زخمیها را عقب ببرند، امّا شلیک قطع نمیشد. همه جای خیابان پر از جسد شده بود ...
مردم به همه طرف میدویدند. من داخل کوچهای شدم. از ته کوچه صدای گریه و ناله میآمد. در خانه باز بود. وقتی که وارد خانه شدم، زن حاملهای را دیدم که غرق در خون، وسط خیابان افتاده بود. گویا وقتی برای پهن کردن لباسها به پشت بام رفته بود، هلیکوپترها او را هدف گرفته بودند. آن زن و جنین هفت ماههاش هر دو شهید شده بودند. آنها حتی به کودک به دنیا نیامده هم رحم نکردند ...
اشک از چشمهایم سرازیر شده بود. دوباره به خیابان دویدم. کنار خیابان پسر نوجوانی نشسته بود و ناله میکرد. پاهایش از زانو به پایین چند تا تیر خورده بود. اسمش هادی بود. برایم تعریف کرد که برای این که گلوله نخورد، پشت یک وانت قایم شده بود، امّا سربازهای بیرحم به پاهایش شلیک کرده بودند. هیچ کس در خیابان نبود. فقط دود و خون و جسد همه جا را گرفته بود. هادی را کشان کشان تا سر چهارراه بردم و آنجا یک پیرمرد سوارمان کرد.
بیمارستان هم پر از زخمی بود. هادی را فوراً به اتاق جراحی بردند و با خبر شدم که پای چپش را قطع کردهاند. در بیمارستان، نمیدانستم چه کار کنم. از همه جا صدای ناله میآمد. همه در رفت و آمد بودند. دکترها داد میزدند: خون، خون اهدا کنید. بی اختبار در صف اهدای خون ایستادم ...
هیچ وقت چهره پرستارها را فراموش نمیکنم. یکی از پرستارها گوشهای نشسته بود و گریه میکرد. در میان گریهاش مرتب میگفت: ((کشتند؛ جوانهایمان را کشتند ...!
دکتری از اتاق عمل بیرون آمد. همان جا سرش را به دیوار تکیه داد و های های گریه کرد. هیچ کس باورش
مجلات دوست کودکانمجله کودک 49صفحه 7