مجله کودک 49 صفحه 25

حس همدردی ندارید! شما نمی­توانید با یک پیرزن این طور رفتار کنید!» جنگلبان دعوایش کرد:«حالا به تو نشان می­دهم که چه رفتاری می­توانم با تو داشته باشم.» او سبد را برداشت که خالی کند. آن وقت جادوگر کوچولو گفت:«شما می­گذارید همان جا بماند!» جنگلبان خشمگین بود وگفت:«من تو را می­اندازم زندان!» او می­خواست منفجر شود و هرچه در دهانش درمی­آمد بگوید، ولی در عوض گفت:« خیلی ببخشید، من فقط شوخی کردم. مسلماً شما اجازه دارید هیزم ها را نگه دارید.» جنگلبان حیرت زده فکر کرد، چطور شد که من ناگهان برعکس حرفی که می­خواستم بزنم را زدم؟ او نمی­توانست بفهمد که جادوگر کوچولو او را جادو کرده بود. او گفت:«می­بینی، پسرک من! این طور به گوش خوشایندتر می­آید! فقط کاش سبد این قدر سنگین نبود!» جنگلبان پرسید:«می­خواهی کمکت کنم؟ من می­توانم تو و سبد را بردارم و به خانه ببرم.» جادوگر نخودی خندید. واقعاً، پسرکم؟ خیلی لطف می­کنی! چه مرد جوان با ادبی! جنگلبان جدید منطقه فکر کرد،«کاش به خودم سیلی می­زدم. من چرا این چرت و پرت ها را می­گویم؟ من اصلاً دیگر خودم را نمی­شناسم!» او مجبور شد بر خلاف میلش سبد سنگین را به دوش بکشد. بعد گفت:«مادر جان! اگر خسته ای می­توانی با کمال میل روی سبد بنشینی!» جادوگر کوچولو فریاد زد:« جدّی می­گویی؟» جنگلبان مردّد بود، او صدایش را شنید که دوستانه جواب داد:«البته! فقط بیا بالا روی سبد!» جادوگر کوچولو، نگذاشت که دوبار به او بگوید، با یک پرش روی سبد جست زد و کلاغ هم روی شانه ی او پرید. خب، حالا می­توانی بروی! پیش به جلو! جنگلبان آرزو کرد که سبد روی کولش با زن هیزم جمع کن و کلاغ همه با هم به درک بروند. ولی مگر فایده ای داشت؟ او مجبور بود الاغ بارکش مطیع آنها شود و یورتمه برود. آبراکساز فریاد زد:« همین طور مستقیم برو! و سریع تر الاغ کوچولو،سریع تر! و گرنه متاٌسفانه مجبور می­شوم بهت نوک بزنم.» جنگلبان جدید همین طور گرم و سرد می­شد. طولی نکشید که آن قدر عرق ریخت که انگار توی حمام عرق کرده بود. زبانش از گلویش بیرون آمده و آویزان شده بود. اول کلاه سبزش و بعد کیف شکارش را از دست داد. حتی تفنگ را هم انداخت. به این ترتیب به طور زیگزاگ توی جنگل می­دوید. آبراکساز فرمان داد:«آن جا پشت گودال به طرف راست و بعد باز هم از کوه برو بالا!» وقتی سرانجام به خانه ی جادوگر رسیدند، جنگلبان فقط توانست با زحمت زیاد بایستد. جادوگر هیچ احساس همدردی با او نکرد، بلکه پرسید:«پسرک، چطور است که همین الان هیزم ها را بشکنی و خرد کنی؟» جنگلبان نفس نفس زنان گفت:«من آنها را می­شکنم، دسته می­کنم و دسته ها را روی هم می­چینم.» همین کار را هم انجام داد. وقتی کارش تمام شد. مدت زیادی طول کشید تا آن را انجام داد. جادوگر کوچولو گفت:«حالا اجازه داری به خانه بروی. من از تو متشکرم،پسرک! حتماً جنگلبانی به مهربانی توفقط خودت هستی! البته زنهای هیزم جمع کن خوشحال می­شوند! من فکر می­کنم تو آماده ی کمک به همه هستی. مثل...؟» جنگلبان جدید منطقه تلوتلو خورد و ازآنجا رفت و خودش را کشان کشان به خانه رساند. در آینده او دور هر زن هیزم جمع کنی یک منحنی بزرگ کشید. جادوگر کوچولو تا مدتها به این موضوع می­خندید و او به کلاغ اعتراف کرد:« خوشحالم که این قدر راحت به آدمهای بد، بدی می­کنم و به آدم های خوب کمک. من ازکمک کردن خوشم می­آید!» آبراکساز جواب داد:« حتماً باید این جوری رفتار کنی؟ می­توانستی جور دیگری خوبی کنی. منظورم بدون حقه و کلک است.» او گفت:« آخه، آن جور کسل کننده است!» آبراکساز پرسید:« تو از کجا می­دانی؟» (ادامه دارد)

مجلات دوست کودکانمجله کودک 49صفحه 25