
حس همدردی ندارید! شما نمیتوانید با یک پیرزن این طور رفتار کنید!»
جنگلبان دعوایش کرد:«حالا به تو نشان میدهم که چه رفتاری میتوانم با تو داشته باشم.» او سبد را برداشت که خالی کند. آن وقت جادوگر کوچولو گفت:«شما میگذارید همان جا بماند!»
جنگلبان خشمگین بود وگفت:«من تو را میاندازم زندان!»
او میخواست منفجر شود و هرچه در دهانش درمیآمد بگوید، ولی در عوض گفت:« خیلی ببخشید، من فقط شوخی کردم. مسلماً شما اجازه دارید هیزم ها را نگه دارید.»
جنگلبان حیرت زده فکر کرد، چطور شد که من ناگهان برعکس حرفی که میخواستم بزنم را زدم؟
او نمیتوانست بفهمد که جادوگر کوچولو او را جادو کرده بود.
او گفت:«میبینی، پسرک من! این طور به گوش خوشایندتر میآید! فقط کاش سبد این قدر سنگین نبود!»
جنگلبان پرسید:«میخواهی کمکت کنم؟ من میتوانم تو و سبد را بردارم و به خانه ببرم.»
جادوگر نخودی خندید.
واقعاً، پسرکم؟ خیلی لطف میکنی! چه مرد جوان با ادبی!
جنگلبان جدید منطقه فکر کرد،«کاش به خودم سیلی میزدم. من چرا این چرت و پرت ها را میگویم؟ من اصلاً دیگر خودم را نمیشناسم!» او مجبور شد بر خلاف میلش سبد سنگین را به دوش بکشد. بعد گفت:«مادر جان! اگر خسته ای میتوانی با کمال میل روی سبد بنشینی!»
جادوگر کوچولو فریاد زد:« جدّی میگویی؟»
جنگلبان مردّد بود، او صدایش را شنید که دوستانه جواب داد:«البته! فقط بیا بالا روی سبد!»
جادوگر کوچولو، نگذاشت که دوبار به او بگوید، با یک پرش روی سبد جست زد و کلاغ هم روی شانه ی او پرید.
خب، حالا میتوانی بروی! پیش به جلو!
جنگلبان آرزو کرد که سبد روی کولش با زن هیزم جمع کن و کلاغ همه با هم به درک بروند. ولی مگر فایده ای داشت؟ او مجبور بود الاغ بارکش مطیع آنها شود و یورتمه برود.
آبراکساز فریاد زد:« همین طور مستقیم برو! و سریع تر الاغ کوچولو،سریع تر! و گرنه متاٌسفانه مجبور میشوم بهت نوک بزنم.»
جنگلبان جدید همین طور گرم و سرد میشد. طولی نکشید که آن قدر عرق ریخت که انگار توی حمام عرق کرده بود. زبانش از گلویش بیرون آمده و آویزان شده بود. اول کلاه سبزش و بعد کیف شکارش را از دست داد. حتی تفنگ را هم انداخت.
به این ترتیب به طور زیگزاگ توی جنگل میدوید. آبراکساز فرمان داد:«آن جا پشت گودال به طرف راست و بعد باز هم از کوه برو بالا!»
وقتی سرانجام به خانه ی جادوگر رسیدند، جنگلبان فقط توانست با زحمت زیاد بایستد. جادوگر هیچ احساس همدردی با او نکرد، بلکه پرسید:«پسرک، چطور است که همین الان هیزم ها را بشکنی و خرد کنی؟»
جنگلبان نفس نفس زنان گفت:«من آنها را میشکنم، دسته میکنم و دسته ها را روی هم میچینم.»
همین کار را هم انجام داد. وقتی کارش تمام شد. مدت زیادی طول کشید تا آن را انجام داد. جادوگر کوچولو گفت:«حالا اجازه داری به خانه بروی. من از تو متشکرم،پسرک! حتماً جنگلبانی به مهربانی توفقط خودت هستی! البته زنهای هیزم جمع کن خوشحال میشوند! من فکر میکنم تو آماده ی کمک به همه هستی. مثل...؟»
جنگلبان جدید منطقه تلوتلو خورد و ازآنجا رفت و خودش را کشان کشان به خانه رساند. در آینده او دور هر زن هیزم جمع کنی یک منحنی بزرگ کشید.
جادوگر کوچولو تا مدتها به این موضوع میخندید و او به کلاغ اعتراف کرد:« خوشحالم که این قدر راحت به آدمهای بد، بدی میکنم و به آدم های خوب کمک. من ازکمک کردن خوشم میآید!»
آبراکساز جواب داد:« حتماً باید این جوری رفتار کنی؟ میتوانستی جور دیگری خوبی کنی. منظورم بدون حقه و کلک است.»
او گفت:« آخه، آن جور کسل کننده است!»
آبراکساز پرسید:« تو از کجا میدانی؟»
(ادامه دارد)
مجلات دوست کودکانمجله کودک 49صفحه 25