مجله کودک 51 صفحه 12

داستانهای یک قل، دو قل قسمت سی و نهم تولدم مبارک طاهره ایبد آن روزی که تولد من بود، تولد محمدحسین هم بود، بابایی از صبح هی کاغذ رنگی و بادکنک چسباند به دیوار که خانهمان خوشگل بشود. مامانی هم میوه میشستوجارو میکرد. بعد بابایی رفت چیز میز خریدکه مامانیساندویچ درست کند. نوشابه هم خرید. وقتی دیگر تولد شروتع شد، من و محمدحسین رفتیم و لباس تمیز پوشیدیم. من موهایم را خیس کردم و توی آینه شانه زدم. هر کاری من میکردم که خوشگل بشوم، محمدحسین هم میکرد. بعد دیگر یکییکی بچههای همسایهها و دوستانمان آمدند. بیشترشان دو تا هدیه آورده بودند؛ ولی بعضیهایشان یک هدیه آورده بودند. این جوری من و محمدحسین دعوایمان میشد. بابایی یواشکی به من و محمدحسین گفت: «دتعوا بیدعوا، آخر کار خودم هدیههاتون رو تقسیم میکنم.» ولی بچهها باید دو تا هدیه میآوردند. بعد که همة بچهها آمدند. همهشان شروع کردند به دست زدن و آواز خواندن و هی گفتند: «تولد، تولد، تولدت مبارک تولد، تولد، تولدت مبارک». بعد محمدحسین هم هی دسست زد و گفت: «تولد، تولد، تولدم مبارک تولد، تولد، تولدم مبارک.» آن وقت بچهها خندیند. من هم همراه او آواز خواند. مامانی بزرگ هم آمد. دو تا هدیه هم آورده بود. مامانی بزرگ من و محمدحسین را بوس کرد و گفت: «تولدتون مبارک دوقلوها.» بعد رفت نشست روی مبل. وقتی خستگیاش در رفت، شروع کرد به دست زدن و گفت: «تولد، تولد، تولدت مبارک تولد، تولد، تولدت مبارک بعد هم گفت: «زودتر شمعها رو فوت کنین که میخوایم کیک بخوریم.»» بعد همة بچهها خندیدند و دست زدند. آن وقت محمدحسین هم با آن کلاهبوقی که سرش بود، رفت وسط اتاق و رقصید. من رویم نمیشد برقصم. هر چه مامانی بزرگ و بابایی و بچهها گفتند: «برقص»، من نرقصیدم. فقط دلم میخواست کیک بخورم؛ کیک خرگوشی؛ ولی جلو بابایی نمیشد.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 51صفحه 12