مجله کودک 51 صفحه 13

بعد مامانی از توی آشپزخانه، بابایی و مامانی بزرگ را صدا زد و گفت: «بیایید کمک من، ساندویچ رو درست کنیم.» آن وقت که بابایی و مامانی بزرگ هم رفتند توی آشپزخانه و بچههاهم داشتند تولد مبارک میخواندند، من رفتم سر کیک خودم و هی انگشت انگشت خامههایش را خوردم، خیلی خونشمزه بود. یکی از بچهها هم آمد و گفت: «من هم بخورم؟» گفتم: «بخور، این زیاده.» بعد او هم انگشت زد. آن وقت محمدحسین آمد و گفت: «از کیک من نخوریها.» گفتم: نه خیر، خودم دارم.» بعد او هم انگشت انگشت از کیکش خورد. آن وقت یکی از بچهها گفت: «بچهها مسابقه کیک خوری، باشه؟» ما خندیدم و گفتیم: «باشه.» آن وقت محمدحسین گفت: «یک، دو، سه.» و همه بچهها حمله کردند و مششت مشت کیک برداشتند و چسباندند توی لپشان. همهمان همدیگر را هل میدادیم که بیشتر کیک بخوریم. بعد یکدفعه صدای بابایی آمد که داد زد: «اه، بچهها چی کار دارید میکنید؟» همه بچهها دویدند و یک گوشه نشستند. صورت و لیساهای همهشان پر از کیک و خامه بود؛ من و محمدحسین هم همینطور. بابایی کلی نارراحت شد و گفت: «اه، اه، نگاه کن چی کار کردند، همهچیز رو به هم ریختند.» بعد مامانی را صدا کرد. من ترسیدم. مامانی تا آمد به من و محمدحسین گفت: «اه، چی کار کردید شما؟ نمیتونستید یک ساعت صبر کنید؟» ما هیچی نگفتیم. مامانی بزرگ هم آمد و گفت: «بچهان دیگه، عیبی نداره، روز تولدشون، اوقاتشون رو تلخ نکنین، اشتباه کردن.» بابایی گفت: ببینید چی کار کردن؟ حالا شمعارو رو چی بگذاریم؟» مامانی بزرگ گفت: «خب خودشون ضرر کردن، دیگه کیکی نیست که بشه روش شمع گذاشت و فوت کرد. دیگه هم نمیشه از کیک و شمع عکس گرفت.» آن وقت که مامانی بزرگ این حرف را زد، من خیلی دلم سوخت که کیکهایمان خراب شده بود. بعد مامانی یکی یکی بچه ها را فرستاد دستشویی که صورتشان را بشویند. باباییهم با دستمال، خامههای روی فرض را پاک کرد. حسابی خرابکاری شده بود. بعد مامانی رفت و ساندویچها را آورد. هیچکس دلش ساندویچ نمیخواست؛ از بس کیک خورده بودند. بعد شمعها را روی میز گذاشتیم و فوت کردیم، خیلی الکی بود؛ اصلاً مزه نداد. بعدهم که هدیهها رابازکردیم،بچهها رفتند خانههای خودشان و تولدمان خیلی زود تمام شد.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 51صفحه 13