مجله کودک 51 صفحه 24

دردسهای جادوگر کوچولو هفتههای گذشته خواندید که ... جادوگر کوچولوی 127 ساله! قصة ما پس از آنکه به جرم شرکت مخفیانه در گردهمایی جادوگران مجازات شد و جارویش را از دست داد، به فکر انتقام افتاد. اما کلاغش «آبرکساز» از او خواست مطابق قولش به سلطان جادوگرهاعملکنندوجادوگر خوبی باشد.جادوگرکوچولو پساز آنکه ازدهکدهیک جاروی نو خرید، شروعکرد به کمک کردن به دیگران. او به سه پیرزن هیزم جمعکن کمک کرد تا هیزم بیشتری جمع کند. به یک دختر گلفروشیتیمهم کمک کرد تا بتواند گلهای بیشتری بفروشد.درهمانحال،جادوگر کوچولو متوجهشد که خاله خانم رومپومپل جاسوسی او را میکرده و ... باران چند روز تمام بیوقفه بارید. آن وقت برای جادوگر کوچوللو هم راه دیگری نماند، به جز این که با ادب توی اتاق چمباتمه بزند و خمیازهکشان منتظر هوای بهتر باشد. گاهگاهی برای وقتکشی کمی جادو میکرد، چوب رشتهپیچی را با انرذغال روی صفحه اجاق به رقص وا میداشت، خاکانداز را به کله معلق زدن، بشکه چوبی کره را به وارونه ایستادن. ولی همه اینها کاری نبود که او دوست داشته باشد و به زودی دیگر برایش تفریحی نداشت. همین که سرانجام خورشید در بیرون خانه درخشید، جادوگر کوچولو دیگر تحمل ماندن در خانه را نداشت. دلش میخواست کاری بکند، فریاد زد: «هیچچیز مثل بیرون رفتن از دودکش نیست! باید ببینیم که جایی، چیزی برای جادو کردن وجود دارد!» آبرکساز تذکر داد: «بله، مهمتر از همه، باید چیز خوبی باشد!» هر دو بار هم سواد جادو شدند و از روی جنگل گذشتند و به دشت رسیدند. همه جا هنوز پر از چالة آب بود. راههای دشت پر از گل و لای بود و کشاورزان تا قوزک پا در آب فرو رفته بودند. باران حتی جادهها را خیس و نرم کرده بود. در همین هنگام، درشکهای از شهر آمد. دو اسب آن را میکشیدند و بارش بشکههای نوشابه بود. و در آن جادة خراب، گاری آرام آرام جلو میآمد. از پوزة اسبها کف میچکید. آنها برای کشیدن آن گاری سنگین

مجلات دوست کودکانمجله کودک 51صفحه 24