
لبخند
طاهره ایبد
دخترک دم در اتاق ایستاد و نگاهی توی
آن انداخت و بعد سر برگرداند و به مادرش
نگاه کرد. مادر لبخند زدو آهسته گفت: «برو تو
عزیزم، برو دخترم.»
دخترک لبخند ززد. دوباره توی اتاق را
نگاه کرد. پیرمردی توی اتاق نشسته بود و به
پشتی تکیه داده بود. دخترک به او نگاه کرد.
پیرمرد لبخند زد و با دست به دخترک اشاره
کرد و گفت: «بیا تو دخترم.»
دخترک پیرمرد را نمیشناخت. نمیدانست
چه کار کند. به چارچوب در تکیه داد. دخترک
بغض داشت. پیرمرد باز به او لبخند زد. و با
صدایی نرم گفت: «بیا تو دخترم، بیا پیش
من.»
پاهای کوچک دخترک آهسته از زمین
برداشته شد و جلو رفت.
مادر به مردی که آنجا ایتساده بود، گفت:
«از وقتی باباش توی جبهه مفقود شد و اون
دیگه باباش رو ندید، افسرده شد. چیزی
نمیگه، اما دلتنگ باباشه.»
مررد گفت: «امام بچهها رو خیلی دوست
داره و به بچههایی هم که پدرهاشون توی
جبهه شهید شدن یا مفقود و اسیر شدن هم
محبت خاصی داره. شاید محبت امام، دل
کوچیک این بچه رو شاد کنه.»
دخترک نزدیک پیرمرد ایستاد و ببه او نگاه
کرد و انگشتش را جوید. پیرمرد نیمخیز شد
و دست کوچک دخترک را گرفت و او را به
طرف خود کشید. دخترک به چشمهای پیرمرد
مجلات دوست کودکانمجله کودک 51صفحه 28