مجله کودک 51 صفحه 28

لبخند طاهره ایبد دخترک دم در اتاق ایستاد و نگاهی توی آن انداخت و بعد سر برگرداند و به مادرش نگاه کرد. مادر لبخند زدو آهسته گفت: «برو تو عزیزم، برو دخترم.» دخترک لبخند ززد. دوباره توی اتاق را نگاه کرد. پیرمردی توی اتاق نشسته بود و به پشتی تکیه داده بود. دخترک به او نگاه کرد. پیرمرد لبخند زد و با دست به دخترک اشاره کرد و گفت: «بیا تو دخترم.» دخترک پیرمرد را نمیشناخت. نمیدانست چه کار کند. به چارچوب در تکیه داد. دخترک بغض داشت. پیرمرد باز به او لبخند زد. و با صدایی نرم گفت: «بیا تو دخترم، بیا پیش من.» پاهای کوچک دخترک آهسته از زمین برداشته شد و جلو رفت. مادر به مردی که آنجا ایتساده بود، گفت: «از وقتی باباش توی جبهه مفقود شد و اون دیگه باباش رو ندید، افسرده شد. چیزی نمیگه، اما دلتنگ باباشه.» مررد گفت: «امام بچهها رو خیلی دوست داره و به بچههایی هم که پدرهاشون توی جبهه شهید شدن یا مفقود و اسیر شدن هم محبت خاصی داره. شاید محبت امام، دل کوچیک این بچه رو شاد کنه.» دخترک نزدیک پیرمرد ایستاد و ببه او نگاه کرد و انگشتش را جوید. پیرمرد نیمخیز شد و دست کوچک دخترک را گرفت و او را به طرف خود کشید. دخترک به چشمهای پیرمرد

مجلات دوست کودکانمجله کودک 51صفحه 28