مجله کودک 51 صفحه 29

نگاه کرد. لبها و چشمهای پیرمرد به دخترک خندید؛ اما دخترک لبخند نزد. پیرمرد دخترک را روی زانویش نشاند و صورتش را به صورت او چسباند و روی سرش دست کشید و چیزی در گوشش گفت. دخترک سربلند کرد و غمگین به پیرمرد نگاه کرد. پیرمرد باز در گوش او حرف زد. صدایش آن قدر آرام بود که کسی نمیشنید او چه میگوید، دخترک گاهی سربلند میکرد و به چشمها و لبها و ریش بلند و سفید او نگاه میکرد. اما نه چیزی میگفت و نه لبخند میزند؛ پس از چند لحظه پیرمرد چیزی به او گفت که ناگهان دخترک خندید. پیرمرد او را محکم در آغوش گرفت و دخترک باز خندید. اشک در چشم مادر جمع شد. روی میز کار پیرمرد، گردنبند طلایی بود که چند روز پیش یک زن مسیحی ایتالیایی برای پیرمرد فرستاده بود. پیرمرد گردنبند را برداششت و به گردن دخترک انداخت. دخترک با خوشحالی آن را در دست گرفت و به آن نگاه کرد. بعد لبخندزنان به طرف مادرش دوید تا گردنبند را به او نشان دهد. وقتی دخترک همراه مادزش از آنجا میرفت، لبخند میززد و برای پیرمرد دست تکان میداد.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 51صفحه 29