مجله کودک 53 صفحه 12

آفرین مامانی بزرگ! داستانهای یک قل، دو قل قسة چهلم مامانی بزرگ توی پارک رویش نمیشد به ما بگویدکهدوستداردسرسرهبازیکند،ولیمافهمیدیم. آخر هی ما را نگاه میکرد و میخندید. برای همین من رفتم و دستش را گرفتم و گفتم: «برو بالا.» مامانی بزرگ گفت: «اوا، این حرفها چیه بچه؟ منو چه به سرسره بازی! زشته جلو مردم.» محمدحسین هم آمد و گفت: ««اصلاً هم زشت نیست، خیلی کیف داره، بیا.» مامانی بزرگ باز هم با مزه خندید و گفت: «سر به سرم نگذارید بچهها.من که نمیتونم سرسره بازی کنم.» من گفتم: «اگه بلد نیستی، من و محمدحسین یادت میدهیم. هیچی هم ترس نداره.» بعد دو تا دستش را گرفتیم و هی او را کشیدیم. مامانی بزرگ نمیخواست راه برود و لجبازی میکرد و میگفت: «از دست شما وروجکها من چی کار کنم؛ ولو کنید بچهها.» ما ولش نکردیم. من دستش را کشیدم و محمدحسین هم رفت پشت سر مامانی بزرگ و هلش داد.به زوربه زوراو را بردیمکنارپلهها.مامانی بزرگ گفت: «امان از دست اینا.» محمدحسین گفت: «مامانی بزرگ با دستات، این میلهها رو بگیرد. بعد پات رو بگذار روی پلة اولی.» ولی این مامانی بزرگ اصلاً حرف گوش نمیداد. من گفتم: «مامانی بزرگ وقتی بچه هم بودی باز حرف گوش نمیکردی؟» مامانی بزرگ باز دوباره با مزه خندید و گفت: «تو رو خدا ولو کنید بچهها، اذیتم نکنید.» ولی ما نمیخواستیم او را اذیت کنیم، فقط میخواستیم مامانی بزرگ هم بازی کند و خوشحال

مجلات دوست کودکانمجله کودک 53صفحه 12