مجله کودک 55 صفحه 12

طاهره ایبد یک قصۀ خوشگل داستان های یک قل ، دو قل لالای لای قسمت چهل و دوم توی مدرسۀ من و محمد حسین، تاب بود، سرسره هم بود، الاکلنگ هم بود. همه چی بود. همه چی بود. ما می خواستیم از صبح تا شب همه اش بازی کنیم. ولی خاله معلم نگذاشت ما زیاد زیاد بازی کنیم. خاله معلم گفت: « خب بچه ها دیگه بسه، زیاد بازی کردید، حالا بریم کلاس.» محمد حسین گفت:« نه خیر خانم رستمی، خیلی هم کم بود. من می خوام تا ساعت پنجاه بازی کنم. من نمی آم !» خاله معلم گفت:« ولی عزیزم ما که ساعت پنجاه نداریم. فکر می کنم یک ساعت هم برای بازی کافیه، بقیه اش باشد برای فردا.» من گفتم: « خاله، منم می خوام بازی کنم.» بچه های دیگر هم گفتند:« ما هم می خواهیم بازی کنیم، نمی آییم کلاس.» محمد حسین به من گفت:« تو نباید به خانم رستمی بگی خاله.» گفتم:« من دوست دارم بهش بگم خاله، اون خیلی خوبه، نازه، من دوسش دارم.» محمد حسین گفت:« اون که خالۀ ما نیست.» خاله معلم هم گفت:« خب بچه های گلُم، دیگه بریم.» بعد محمد حسین دیگر خیلی بچه بدی شد و به خاله معلم گفت: «شما که مامان نیستید، من خودم مامان دارم، محمد مهدی هم مامان داره.» بعد هی انگشتش را طرف بچه ها گرفت و گفت:« اینم مامان داره، اونم مامان داره، اونم مامان داره...» خاله معلم باز گفت:« آقا پسرهای گل راه بیفتین طرف کلاس.» بعد یکی از بچه ها که از من و محمد حسین بزرگتر نبود، اسمش هم آرش بود، زد زیر گریه و گفت: « من نمی خوام بیام کلاس، می خوام بازی کنم.» بعد دوید و رفت روی الاکلنگ نشست. خاله معلم هم رفت پیشش و گفت:« ببین عزیزم، نمی شد که هر روز فقط تاب و سرسره بازی کنید، شما اومدید مدرسه که چیزهای دیگر هم یاد بگیرید. وگرنه مامان و باباتون به جای مدرسه می بردنتون پارک.»

مجلات دوست کودکانمجله کودک 55صفحه 12