مجله کودک 55 صفحه 13

بعد بلند شد. محمد حسین هم دوید و رفت روی تاب نشست و هی آواز خواند:« من کلاس نمی آم، لالای لای، من تاب بازی می کنم لالای لای، لالای لای.» خاله معلم گفت:« من می خوام برای اونایی که بچه های خوبی هستن و می آن توی کلاس، یک کتاب خوب بخونم، یک قصۀ خیلی قشنگ، قصۀ مهمان های ناخوانده. همون که گنجشک می ره پیش خاله پیرزن و بهش می گه: « من که جیک جیک می کنم برات، تخم کوچیک می کنم برات، می گذاری اینجا بمونم؟...» بعد رو به محمد حسین کرد و گفت:« شنیدی محمد حسین؟» محمد حسین باز آواز خواند:« من هیچی نشنیدم لالای لای.» محمدحسین کلی زیاد زیاد بچه بدی شده بود. بعد خاله معلم راه افتاد طرف کلاس. ما هم دنبالش رفتیم، آرش هم آمد. من گفتم:« خاله، محمد حسین نومد.» خاله معلم گفت:« خودش ضرر می کنه، پشیمون می شه.» توی کلاس خاله معلم، قصه مهمان های ناخوانده را برای ما خواند و ما هم صدای گاو درآوردیم، جیک جیک کردیم، میومیو کردیم، بع بع کردیم، هاپ هاپ کردیم وکلی زیاد زیاد خندیدیم. قصه اش خیلی خوشگل بود ، ناز بود. آخرهای قصه محمد حسین آمد و هی گفت:« از اول، از اول بگید.» ولی خاله معلم برایش قصه نگفت، محمدحسین هم داد زد و گریه کرد و گفت:« باید بگید.» خاله معلم هم گفت:« حالا که نمی خوای اصلاً حرف گوش کنی، به بچه ها می گم که هیچ کس امروز این قصه رو برات تعریف نکنه.» ظهر که مامانی آمد دنبالمان که برویم خانه، هی محمدحسین به من گفت:« زود باش قصه رو برام بگو.» من هم هی آواز خواندم:« دلت بسوزه لالای لای، بهت نمی گم لالا لای. یک قصه خوشگل بلدم، لا لای لای.» بعد به مامانی گفتم که کتابش را برام بخرد تا قصۀ آن را برای مامانی بزرگ بخوانم تا یاد بگیرد و هر وقت خانه شان برایم تعریف کند.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 55صفحه 13