مجله کودک 56 صفحه 25

می­اندازند. در ضمن، ما دیگر جارو نداریم، آنها جارو را شکستند و دو تکه کردند!» جادوگر کوچولو گفت: «فکر می­کنم، فقط این طور به نظر می­رسد.» و روی جاروی شکسته خم شد و ادامه داد: «خودتان این را ببینید!» او جارو را به بچه­ها نشان داد. آن وقت دیدند که جارو درسته است! جادوگر کوچولو به بچه­ها جرئت داد: «شما فقط با خیال راحت آدم برفی را بسازید! لازم نیست که از پسرهای بزرگ بترسید! اگر آنها یک بار دیگر بیایند، آن وقت به سزایشان می­رسند. روی این حرف حساب کنید!» بچه­ها راضی شدند، آن وقت یک آدم برفی جدید ساختند که حتی از اولی خیلی قشنگ­تر و باشکوهتر شده بود، چون این بار جادوگر کوچولو هم کمک کرد. ولی همین که آدم برفی جدید تمام شد، طولی نکشید که دوباره آن هفت نفر با سر و صدا و جیغ بلندی از جنگل هجوم آوردند. در این موقع، بچه­ها ترسیدند و می­خواستنـد فرار کنند که جادوگر کوچولو فریاد زد: «بمانید! و ببینید که چه اتفاقی می­افتد!» فکر می­کنید، وقتی آن هفت نفر حمله کردند، چه اتفاقی افتاد؟ ناگهان، آدم برفی جدید شروع کرد به تکان خوردن. او جارویش را مثل چماق تکان داد و به پسرهای بزرگ حمله کرد. با جارو ضربه­ای روی کلاه گوشی اولی زد. با دست چپ یک مشت آبدار به دماغ دومی زد، یقۀ سومی و چهارمی را گرفت و چنان به شدت سرهایشان را به هم زد که دنگی صدا کرد. پنجمی و ششمی را چنان چرخاند که هر دو دراز به دراز بر زمین افتادند و هفتمی را هم از زمین بلند کرد. وقتی همه آنجا افتادند، آدم برفی، جارو را برداشت و با آن یک عالمه برف را جارو کرد و روی پسرها ریخت. آنها دیگر انتظار این را نداشتند. می­خواستند فریاد بزنند و کمک بخواهند، ولی فقط برف قورت دادند. با ناامیدی دست و پاهایش را تکان دادند، وقتی بالاخره با زحمت زیاد و دست و پا زدن، خودشان را رها کردند، وحشت زده دنبال راه فرار گشتند. آدم برفی با خیال راحت به سر جایش برگشت و دوباره خیره شد. طوری آنجا ایستاد که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده بود. بچه­ها از شادی فریاد کشیدند، چون مطمئن بودند پسرهای بزرگ دیگر هیچ وقت نمی­آیند. جادوگر کوچولو از این دعوای موفقیت­آمیز چنان بلند بلند خندید که اشک از چشمهایش در آمد و آبراکساز کلاغ وحشت­زده فریاد زد :«بس کن، بس کن، و گرنه می­ترکی!» (ادامه دارد)

مجلات دوست کودکانمجله کودک 56صفحه 25