
داستانهای یک قل، دو قل
قصه چهل و چهارم
قسمت اول
من محمد حسین نیستم!
طاهره ابید
و ذرت و آب میوهاش را خورد. فقط بیسکویتش را نگه داشت.
شکمش هم حسابی باد کرد. بابایی هم زد روی شکمش و گفت: «نگاه کن، مثل طبل شده.»
من هیچی نخوردم، میخواستم توی مدرسه با آرش مهمـانی بازی کنم. فردا که رفتیم مدرسه، محمد حسین به من گفت: «به من هم خوراکی میدی، بیام مهمونی؟»
من سفت کیفم را گرفتم و گفتم: « نه خیـر، زرنـگی؟! میخواستی مال خودت را نخوری، نمیدم.»
توی مدرسـه زنگ خورد و رفتیـم کلاس، بعد دوباره زنگ خورد و ما آمدیم توی حیاط. من و آرش هم رفتیم زیر یک درخت نشستیم و همه خوراکیهایمان را در آوردیـم. لیوانهایمان را هم آب کردیم. آرش دو تا ساندویچ کوچولو هم آورده بود، ساندویچ نان و پنیر. او میوه هم داشـت، گـردو و کشمش هم آورده بود. خوراکیهایمان را خوشگل خوشگل گذاشتیم کنار باغچه. خیلی خوش به حالمان بود. آرش گفت: «خب اول چی بخوریم؟»
من به خوراکیها نگاه کردم، خیلی گشنهام بود، گفتم: «اول ساندویچ.»
آرش یک ساندویچ به من داد و آن یکی را هم خودش برداشت. تا خواتم ساندویچم را بخـورم، یکدفعهای پویـا آمـد و گفت: «هی، محمد مهدی، بدو بیا.»
گفتم: «چیه؟ چی کارم داری؟»
گفت: «تو بیا، بدو.»
گفتم:« خب تو بگو چی کار داری. من حالا نمیآم، بعد میآم.»
من توی مدرسه، یک دوست داشتم که آرش بود. آرش دوست خودِخودم بود. دوست محمدحسین هم نبود. دوست محمد حسین، پویا بود. صبحها که میآمدیم آمادگی، این آرش و پویا نمیدانستند که من محمد مهدیام و محمد حسین هم محمدحسین!همهاش عوضی میگرفتند. آنوقت من و محمد حسین باید میرفتیم پیش دوستان خودمان یعنی آرش و پویا، تا آنها بفهمند که ما کی هستیم. اسمهای ما هم از روی پیراهن مدرسهمان پاک شده بود.
آنروز من و آرش یک عالمه خوراکی برده بودیم مدرسه. دیروزشبهمامانی گفتم برایم کلی چیز میز بخرد؛ بیسکویت، آدامس، شکـلات، ذرت هـم میخواستم، آب میـوه هـم میخواستم. مامانی گفت: «چه خبره؟!»
گفتم: «با آرش قرار گذاشتیم که کلی خوراکی ببریم.»
مامانی هم گفت: «فقـط امروز میخرمها، خوب نیست این قدر هله هوله بخورین.»
بعد رفت هم برای من و هم برای محمد حسین چیزمیز خرید؛ ولی این محمد حسین شکمو، همان دیروز، شکلات
مجلات دوست کودکانمجله کودک 57صفحه 12