مجله کودک 57 صفحه 25

اصلاً نمی­خواستیم که کار به اینجا بکشد!» و از آنجا که آنها این سخنرانی زیبا را باور نکردند، جادوگر زود تصمیم گرفت که به روباه منقار اردک بدهد. آن وقت حیوانات دیگر توانستند راحت باشند، چون برای او هر قدر هم که می­خواست ممکن نبود آنها را بخورد. حتی خرگوش­های آب رفته هم لازم نبود که بترسند. مراسم در جنگل، شب تا دیر وقت طول کشید. سنجاب­ها گرگم به هوا بازی می­کردند، آبراکساز کلاغ سر به سر آهوی رنگارنگ که دم پشمالو داشت می­گذاشت، خرگوش­ها جلو منقار روباه به این طرف و ان طرف می­پریدند و موش­های جنگلی روی دو پای عقب خود می­ایستادند و به گوزن­ها می­گفتند: «خودتان را نگیرید، شما هم خیلی بزرگ­تر از ما نیستید!» گوزن­ها هم حرف آنها را به دل نمی­گرفتند؛ آنها به ترتیب، یک بار گوش چپ و یک بار گوش راستشان را بلند می­کردند و در ضمن فکر می­کردند: «این جشن هم یک جشن است دیگر!» سرانجام، وقتی ماه درآسمان پیداشد،جادوگرکوچولو گفت: «حالا کم کم وقت آن رسیده که جشن را تمام کنیم. ولی­قبل از این که به خانه بروید، باید یک چیزی بخورید!» او جلو آهوها و گوزن­ها یک دسته کاه خشک جادو کرد، برای سنجاب­ها یک سبد پراز فندوق، برای موش­ها یک سبد پردانه جو و میوه درخت زان. به خرگوش­های نر و ماده، هر کدام یک نصف کلم هدیه داد. ولی قبل ازآن به همه حیوانات اندازه، هیکل و رنگ عادی­شان را برگرداند. به غیر از روباه! روباه منقار اردکی­اش را تکان داد: «ببخشید، نمی­شود من هم پوزه­ام را پس بگیرم؟ واگرتو به آهوها و خرگوش­ها چیزی برای خوردن می­دهی. چرا به من نمی­دهی؟» جادوگر کوچولو گفت: «صبر کن، تو ضرر نمی­کنی! فقط صبرکن تا از مهمان­های دیگر پذیرایی شود، تا آن وقت، توکه می­دانی!» روباه مجبور شد صبر کند تاآخرین موش جنگلی به لانه­اش برود. سپس بالاخره­جادوگرکوچولو او را هم از منقار اردکی رها کرد: روباه راحت شد و دندان­هایش را نشان داد و ان وقت با ولع سراغ سوسیس­های تردی که ناگهان­جلودماغش­توی برف قرار داشتند رفت. جادوگر کوچولو پرسید: «خوشمزه­اند؟» ولی روباه آن قدر با سوسیس­ها سرگرم بود که به او جوابی نداد. که البته این هم در اصل یک جواب بود. (ادامه دارد) به نظر می­رسید. وقتی که همه تغییر کردند، جشن می­توانست شروع شود. ولی یک دفعه از آن طرف، از طرف تنور، صدای گرفته­ای به گوش رسید. آن صدا پرسید: «اجازه هست که من هم با شما جشن بگیرم؟» و وقتی حیوانات با تعجب به آن طرف نگاه کردند، روباهی از گوشۀ تنور پاورچین پاورچین آمد. روباه گفت: «البته من دعوت نشده­ام، ولی عالیجنابان حتماً مخالفتی ندارند.» شاخ­های گوزنی خرگوش­ها از ترس تکان تکان خورد، سنجاب­ها بااحتیاط روی خانه جادوگر بال و پرزدندوموش­های جنگلی در حالی که دنبال پناهگاه می­گشتند، به پشت جادوگر کوچولو هجوم بردند. خرگوش­ها وحشت زده فریاد زدند: «او را دور کنید! همین کم بود! ما همیشه حتی یک بار هم از دست این بی­سر و پا در امان نبودیم! و حالا که ما به اندازۀ موش­های جنگلی کوچک شده­ایم، او واقعاً خطرناک است!» روباه­دلخور شد و پرسید: «من در نظر عالیجنابان به اندازۀ کافی دوست داشتنی نیستم؟ و در حالی که دستش را تکان می­دادازجادوگر کوچولو خواهش کرد: «بگذار من هم در جشن شرکت کنم!» . اگر قول بدهی که به کسی آسیب نرسانی... او با ظاهری فریبنده گفت: «قول می­دهم. با کلامم تضمین می­کنم، اگرقولم را بشکنم، تمام عمرم فقط و فقط سیب­زمینی و چغندر بخورم!» جادوگر کوچولو گفت: «برایت گران تمام می­شود. ما اول

مجلات دوست کودکانمجله کودک 57صفحه 25