
آقا خرگوشه و بچهاش آمده بودند، خانم قورباغه هم با دخترش، قور قوری که عصا میزد، آمده بود و خاله میمون با میمو و آقا خرسه هم با خُرخُر. ننه کلاغـه هم بود. آقا خرسه و خُرخُر ، تنههای باریک و بلند درختان را میآوردند، آقا خرگوشه و پسرش هم با دندانهای تیزشان شاخههای اضافی آنها را میبریدند، خاله میمون و میموهم ساقهها و شاخههای باریک و محکم درختان را میآوردند. آقا خرسه دو تا تنۀ درخت را کنار هم گذاشت و به یک درخت تکیه داد و خاله میمون و میمو، شاخهها و ساقهها را از یک تنه درخت به تنه دیگر وصل کردند تا مثل نردبان شد. بعد از نزدیکترین درخت این طرف خیابان هم شاخههای محکم رابه نزدیکترین درخت آن طرف خیابان وصل کردند و یک نردبان دیگر هم ساختند و پای ان درخت گذاشتند. خانم قورباغه، دخترش را توی بغلش نشانده بود و به آنها نگاه میکرد.
حیوانات سه روز مشغول ساختن آن بودند، کارشان که تمام شد. ننه کلاغه گفت: «فکر کنم دیگه خوب شد.» شد مثل پل هوایی آدمهای شهر.
آقا خرگوشه به پسرش گفت: «دیگه هر وقت خواستی بروی آن طرف خیابون، از روی پل میری.»
ننه کلاغه گفت: «من فقط میترسم، این پل تحمل هیکل آقا خرسه رو نداشته باشد.»
آقا خرسه گفت: «حالا چشممون نزنی ننه کلاغه. من اصلاً احتیاجی به پل ندارم.»
قورقوری به مادرش گفت: «من میخوام از این پله برم بالا، بازی کنم.»
خانم قورباغه لُپ دخترش را بوسید و گفت: «قربون چشم و دهن خوشگلت برم، بگذار پات خوب بشه بعد.»
آقا خرسه گفت: «خانم قورباغه، این قدر بچهات رو لوس نکن. پل که جای بازی نیست.»
ننه کلاغه گفت: «آقا خرسه راست میگه، بهتره بچهها زیاد دور و بر خیابون نیان.»
خانم قورباغه خواست قهر کند و برود که خاله میمون جلویش را گرفت و بعد همه را مهمان کرد و برای همه شیرۀ نارگیل آورد تا بخورند و خستگیشان در برود.»
درخت پیش ننه کلاغ رساند و سرش را زیر بال ننه کلاغه برد.
ماشین که دور شد، ننه کلاغه گفت:
«وای ننه، نزدیک بود سکته کنم،
چیزی نمونده بود که بزنه به این خُرخُر حرف گوش نکن.»
میمو از ترس نمیتوانست حرف بزند. ننه کلاغه روی سر میمو بال کشید و او را نوازش کرد و گفت: «خب به خیر گذشت. ببینم ننه تو میخواستی بری اون ور جنگل؟»
میمو سر تکان داد و گفت: «خوش به حالت ننه کلاغه که میتونی پرواز کنی، دیگه لازم نیست تو خیابون راه بری.»
ننه کلاغه مدتی ساکت شد و بعد گفت: «آره، از این ور خیابون به اون ور خیابون رفتن خیلی خطرناکه.»
بعد نوکش را که میخارید روی شاخه درخت کشید و گفت: «یک فکری کردم.»
میمو که حالش بهتر شده بود، گفت: «چه فکری ننه کلاغه؟»
ننه کلاغه گفت: «فکر خودم که نیست، وقتی تو شهر زندگی میکردم، دیدم. باشه تا همه را خبر کنم.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 57صفحه 29