
از مجموعه داستانهای یونسکو
از کشور ویتنام
«بوفالو از موش بزرگتر است»
نقره بدهیم.»
همسر مرد هدیه را گرفت، اما جرات نکرد ماجرا را برای شوهرش تعریف کند. چندسال گذشت، و مرد صاحب قدرت فقیر و تنگدست شد. همسرش موش نقرهای را شکست تا با فروش هر قطعه از آن برای زندگیشان چیزهای مورد نیاز را تهیه کند. مرد متوجه این عمل همسرش شد و پرسید که این موش نقرهای را از کجا آوردهای.
زن در حالی که از ترس میلرزید و هر لحظه انتظار داشت تا شوهرش از شدت خشم منفجر شود، اصل داستان را برای او تعریف کرد. اماشوهر به آرامی آهی کشید و گفت «عزیزم، کاشکی که به آنها گفته بودیکه من درسال بوفالو به دنیا آمده بودم. امروز کسی مثل من ارزش آن را خوب میداند.»
این مرد صاحب قدرت واقعا یک تکه جواهر بود. هرگز کسی ندیده بود که او رشوه دریافت کند. وقتی که بازنشسته شد، مردم تصمیم گرفتند تا به خاطر خدمات بـا ارزشش هدیهای به او بدهند. اما چون جرات نمیکردند تـا مستقیمـاً به او مراجعه کنند، به نزد همسرش رفتند و پرسیدند که چه چیزی میتواند شوهرش را خوشحال کند.
همسر مرد به آنها گفت: «از آنجا که شما علاقمندید تا به او هدیهای بدهید، فکر میکنم یک قطعه کوچک عتیقه چیز مناسبی باشد.»
مردم یک صدا گفتند: «چه فکر خوبی! ممکن است در نهایت احترام از شما بپرسم که در چه سالی شوهرتان متولد شده؟»
زن جواب داد: «در سال موش. چرا میپرسید؟»
جماعت گفتند: «ما میخواهیم به او موشی از جنس
مجلات دوست کودکانمجله کودک 58صفحه 21