
دردسرهای جادوگر کوچولو
در هفتههای گذشته خواندید که..
جادوگر کوچولوی 127 سالۀ! قصه ما پس از مجازات از سوی جادوگران، به فکر انتقام افتاد؛ اما کلاغش «آبراکساز» او را از این کار منصرف کرد. جادوگر کوچولو طبق قـولی که به سلطان جادوگرها داده بود، سعی کرد خوب باشد و به همه کمک کند؛ او حتی با جادو به خودش و کلاغش هم کمک کرد تا دیگر سردشان نشود. او آدم برفی چند پسر بچۀ کوچک را جادو کرد تا از بچهها در برابر چند بچه شیطان دفاع کند و با جادو، شب جشن حیوانات را در جنگل برگزار کند...
نویسنده: اُتفرید پرویسلر در گردهمایی جادوگران
مترجم: سپیده خلیلی
سال جادوگری آرام آرام رو به آخر میرفت. شب گردهمایی جادوگران بر فراز کوه نزدیک و نزدیکتر میشد. حالا وضعیت برای جادوگر کوچولو جدی میشد. او در آن روزها با دقت همه چیزهایی را که یاد گرفته بود، دوره میکرد. یک بار دیگر کتاب جادو را صفحه به صفحه مرور کرد. جادوگریاش هیچ حرف نداشت.
سه روز قبل از گردهمایی، خاله خانم رومپومپل سوار بر جارو از راه رسید. او از ابر
سیاه پیاده شد و گفت: «من به نمایندگی سلطان جادوگرها آمدهام و تو را برای حضور در
برابر شورا دعوت میکنم. نیمه شب پس فردا امتحان برگزار میشود. آن وقت تو باید سر
چهار راه، پشت سنگ قرمز توی خارستان باشی. البته اگر فکرهایت را کرده باشی. در غیراینصورت لازم نیست که بیایی...
جادوگر کوچولو گفت: «اصلاً چیزی برای فکر کردن وجود ندارد!»
رومپومپل در حالی که شانههایش را بالا میانداخت، جواب داد: «کسی چه میداند؟ شاید با وجود این عاقلانهتر باشد که درخانه بمانی. من با کمال میل ازطرف تو از سلطان جادوگرها عذرخواهی میکنم.»
جادوگر کوچولو فریاد زد: «پس این طور؟ باور میکنم! ولی من این قدر که تو فکر میکنی احمق نیستم! من اصلاً ترسی به خود راه نمیدهم!»
خاله خانم رومپومپل گفت: «به کسی که پندپذیر نیست، نمیشود کمک کرد. خب پس تا پس فردا!»
آبراکساز کلاغ دلش میخواست که این بار هم جادوگر کوچولو را همراهی کند. ولی او در شورای جادوگری کاری نداشت. پس مجبور بود که در خانه بماند، و وقتی جادوگر کـوچولو به راه میافتاد، برایش آرزوی خوشبختی کند.
کلاغ هنگام خداحافظی فریاد زد: «نگذار تو را بترسانند. تو جادوگر خوبی شدهای و این مهمترین چیز است!»
سر ساعت دوازده، جادوگر کوچولو رسید سرچهارراه پشت سنگ قرمز توی خارستان. شورای جادوگری تشکیل شده بود.در این شورا به غیر از سلطان جادوگرها، یک جادوگر باد، یک جادوگر جنگل، یک جادوگر مه و از انواع دیگر جادوگرها هرکدام یک نفر شرکت داشتند. جادوگران هوا، خاله خانم رومپومپل را از طرف خود فرستاده بودند. او فقط به تنهـایی مـیتـوانست برای جادوگر کوچولو کافی باشد. جادوگـر به کارش اطمینان داشت و گفت: «وقتی من در امتحـان قبول شوم و فردا اجازه داشته باشم که همراه آنها به بلوکزبرگ بروم، او از غصه میترکد!»
سلطان جادوگرها فریاد زد: «شروع کنیم! و امتحان کنیم که جادوگر کوچولو چه یاد گرفته است!»
آن وقت، جادوگرها به نوبت تکالیف خود را مطرح کردند: ساختن باد، درست کردن رعد، ناپدید کردن سنگ قرمز در خارستان، ساختن باران و تگرگ و... اینها برای او کارهای چندان دشواری نبودند.
جادوگر کوچولو حتی یک بار هم شرمنده نشد. حتی وقتی که خاله خانم رومپومپل از او خواست: چیزی که در صفحۀ
مجلات دوست کودکانمجله کودک 58صفحه 24