مجله کودک 59 صفحه 28

یلدا شرقی تندتر و تندتر قسمت چهارم چیزها نمی رسه.» یکدفعه سر و کلۀ می مو، بچۀ خاله میمون پیدا شد که از این شاخه به آن شاخه می­پرید و به طرف خیابـان می­رفت. خُرخُر از ته گلو و آهسته صدایش کرد: «می مو! هی می­مو! این طرف رو نگاه کن.» می مو دور و برش را نگاه کرد و کسی را ندید. خاله میمون هم از راه رسید. خُرخُر باز گفت: «خاله میمون! هی! خاله.» خاله میمون صدای خُرخُر را شنید و بین درختها سرک کشید و آنها را که دید، جلو رفت. خاله میمون گفت: «چرا قایم شدین؟» آقا خرسه گفت: «خطر!» خاله میمون با ترس گفت: «کو؟» آقا خرسه به عمو زحمتکش اشاره کرد و گفت: «اوناهاش، همون که یک ماشین خطرناک داره. ننه کلاغه هم باهاش همدسته.» خاله میمون سرک کشید و بعد گفت: «من اونو نمی­شناسم، ولی ننه کلاغه اهل این حرفها نیست، همه می­شناسنش، بهش اعتماد دارن.» جنگل پر دردسر ننه کلاغه در حال پرواز بود که ناگهان توی خیابان وسط جنگل یک ماشین دید. ننه کلاغه کنجکاو شد. روی یک شاخه درخت نزدیک خیابان نشست و ماشین را زیر نظرگرفت. ماشین ایستاده بود و راننده، کاپوت آن را بالا زده بود و با آن ور می­رفت. ننه کلاغه که چشمهایش ضعیف بود و خوب نمی­دید، روی پایین­ترین شاخۀ درخت نشست. راننده یـک پیـرمـرد بود، به نظر ننه کلاغه آشنا آمد. توی شهر اورا دید بود. پیرمرد توی شهر مسافرکشی می­کرد. پیرمرد تا چشمش­به ننه کلاغه افتاد، جلوتر رفت و با تعجب گفت: «اه، ننه کلاغه،سلام، اینجا چه کار می­کنی؟» ننه کلاغه گفت: «سلام از ماست عمو زحمتکش، شما کجا، اینجا کجا؟» عمو زحمتکش کاپوت ماشین را بست و گفت: «از شهر خسته شدم ننه، بی­حوصله شدم، گفتم یک چن روزی بزنم به کوه و جنگل و آب و هوایی عوض کنم... خب تعریف کن ننه، تو اینجا چه کار چه کار می­کنی؟» ننه کلاغه گفت: «از شما چه پنهون عمو زحمتکش، منم از شهر خسته شدم،از سروصدا، از دود، اینجا هوا تمیزه، آرامش داره.» عمو زحمتکش سرفه­ای کرد و گفت: «خوب کردی ننه کلاغه، خوب کردی، چقدر آخر قصه­هامون برای بچه­ها و نوه­هامون گفتیم کلاغه به خونه­اش نرسید؛ اما بالاخره تو رسیدی خونه، ننه کلاغه.» همان طور که آنها داشتند با هم حرف می­زدند، آقا خرسه و پسرش خُرخُر، از راه رسیدند. آقا خرسه تا عمو زحمتکش را دید، فوری پشت یک درخت قایم شد و پسرش را هم توی بغل گرفت. خُرخُر گفت: «اون کیه، بابایی؟» آقا خرسه گفت: «هیس! آدم خطرناکه، نباید مارو ببینه.» خُرخُر گفت: «پس چـرا ننـه کلاغه داره باهاش حرف می­زنه؟» آقا خرسه گفت: «کلاغا همین جورن، عقلشون به این

مجلات دوست کودکانمجله کودک 59صفحه 28