مجله کودک 59 صفحه 31

من و مادرم و دو تا از بچه­ها، داریم از خرابه­های جنگ دیدن می­کنیم. آنگولا خیلی هم گرم است! کودکان ملل متحد (Unicef) در لوآندا پایتخت آنگولا ساخته است، درس می­خواند. آنها روی نیمکت­های چوبی و در کلاس­های پرجمعیت درس می­خواندند. در مدرسه­شان بوی گازوئیل ماشین­ها، روغن غذا و بوی شیرین کارخانه بیسکویت­سازی، در هم می­پیچید. آنیز عاشق ریاضی بود. همیشه می­گفت: «فهمیدن ریاضی خیلی سخت است، ولی وقتی مسئله­ای را حـل می­کنی انگار دنیا را به تو داده­اند!»» دهکده آنیـز در جنگ سوخته بود. وقتی او به لـوآندا آمد باور نمی­کرد که در پایتخت هم جنگ شده باشد. او می­گفت: «این جا همه ساختمان­ها هنوز سر جـایش است!» خانواده آنیز خیلی فقیر بودند. آنها نمی­توانستند اجازه بدهند که آنیز به مدرسه برود. چون آنیز باید از خواهر و برادرهای کوچکترش و مادر مریضش هم مراقبت می­کرد. در سفرم به آنگولا بچه­های خیلی زیادی را دیدم. بچه­هایی که زندگیشان با من و تو خیلی فرق داد و غذایشان یک جور بیسکویت غنی شده با پروتئین است. بیسکویتی که بعد از سالها جنگ و گرسنگی برای آنها خیلی شیرین است. درست مثل طعم صلح! این مادرم است. دارد با یکی از بچه­ها، کتاب می­خواند، خوب افتاده، نه؟ دو برادرش در اثر گرسنگی جان سپردند، اما نیروهای صلیب سرخ او را در حالی که از شدت گرسنگی بی­حال شده بود، پیدا کردند. سلیـستینا صورت مادرش را به یاد نمی­آورد. او فقط می­دانست که او گاهی لبخند می­زده. روزی که دهکده­شان مورد حمله قرار گرفت، هر کدام از اعضای خانواده به یک سمت فرار کردند که از دست سربازها در امان بمانند. اما بعداً دیگر نتواستند همدیگر را پیدا کنند... تا اینکه چند ماه پیش، خبری از طرف پدرش به او رسید. در تمام این مدت او پیش یک خانم مهربان زندگی می­کرد. آن خانم مواظب سلیستینا بود تـا پدر و مـادرش پیدا شوند و حالا بعد از این همه سال، او دوباره به خانه­اش بر می­گردد. فردریکو 23 سالش بود. او می­گفت که حاضر است همه زندگی­اش را بدهد تا دوباره به خانه برگردد. نیروهای مخالف دولت، او را در 14 سالگی از خانه­اش دزدیـده بودند و مجبور شده بود که تمام این سالها به عنوان سرباز بجنگد. فردریکو زبان پرتغالی بلد بود، در مدرسه شاگـرد اول بوده و دوست داشت که خانواده­اش را پیدا کند و دکتر شود. آنیز 15 سالش بود و در مدرسۀ روبازی که صندوق

مجلات دوست کودکانمجله کودک 59صفحه 31