
وقتی میمو و خورخور و قورقوری و خُرخُر داشتند
توی جنگل،کنار خیابان بازی میکردند، چشمشان به چیز
عجیب و غریبی افتاد. میمو گفت: «هی بچهها،نگاه
کنید، یکی کف خیابان نقاشی کشیده.»
خُرخُر گفت: «این دیگه چه جور نقاشی یه؟!همهاش
چند تا خط صاف و سفیده.»
خورخور گفت: «حتماً میخواستن جنگل رو نقاشی
کنن،تنۀ درختها رو کشیدن؛ ولی شاخه و برگهاشون رو
نتونستن بکشن.»
قورقوری گفت: «منم میخوام نقاشی بکشم.»
خُرخُر دهنش را کج کرد و گفت: «باز این قورقوری
لوس شد.»
میمو که نمیتوانست برای مدت زیادی یک جا آرام
بایستد، از درخت کنار خیابان رفت بالا و با دمش به یک
شاخه آویزان شد و تاب خورد و گفت: «منم دوست دارم
نقاشی بکشم... ولی با چی بکشیم؟»
خورخور به هویجی که از لانه آورده بود،گاز زد و
گفت: «من میدونم با چی بکشیم.»
بعد دوید و رفت و چند دقیقه بعد با چند تکه زغال
برگشت و شروع کرد به خط کشیدن کف خیابان.قورقوری
گفت: «به من هم بده.»
خورخور یک تکه زغال به او داد و او هم شروع کرد
به خط کشیدن. میمو از درخت پایین پرید و گفت:
«الکی نکشید. باید خوشگل بکشید.»
یلدا شرقی
جنگل پر دردسر
قصۀ ششم
درخت زغالی
مجلات دوست کودکانمجله کودک 61صفحه 28