مجله کودک 62 صفحه 25

لاک­پشت: «حسادت؟البته که این طور نیست. ولی در چنین روز زیبایی نباید دعوا کنیم.» گربه: «من دعوا نمی­کنم، من فقط حقیقت را می­گویم. این تو هستی که دعوا می­کنی، چون حسود هستی.» لاک­پشت: «نه اینطور نیست.» گربه: «تو آرزو می­کنی که مثل من باشی. چه کسی حاضر است خانه­ای به این سنگینی را همیشه با خودش حمل کند؟ چه کسی دوست دارد همیشه آهسته راه برود؟» لاک­پشت: «ولی من دوست دارم حرکت کنم.» گربه: «تو نمی­فهمی که چقدر احمق هستی، بالاخره روزی خواهی فهمید که حق با من است.» لاک­پشت: «خوب،بگذار آن روز برسد.» در همین لحظه،گروهی از پسرها در حالی که می­دویدند، به آنها رسیدند. لاک­پشت به آرامی سر و دست وپاهایش را داخل لاکش فروبرد و کاملاً بی­حرکت شد. پسرها به لاک­پشت توجهی نکردند و به دنبال گربه دویدند و با چوب و سنگ به جانش افتادند. گربه بیچاره به بالای درختی پرید، بچه­ها به سمت او سنگ پرتاب کردند و یکی از سنگها به پای گربه خورد و خون آمد. سپس از بالای درخت پائین پرید و پا به فرار گذاشت. پسرها هم به دنبال او می­دویدند. بالاخره گربه در میان تخته سنگی پنهان شد. پس از مدتی پسرها او را گم کردند و از آنجا دور شدند، ولی چون گربه خیلی می­ترسید بدون آن که حرکتی کند، ساعتها آنجا ماند. بعدازظهر،باران شدیدی بارید، ولی گربه هنوز جرأت نمی­کرد که بیرون بیاید. در آن لحظه صدای آرامی را در میان سنگها شنید. او لاک­پشت بود. لاک­پشت با مهربانی پرسید: «دوست من،آیا زخمی شدی؟ امیدوارم که پسرها تو را اذیت نکرده باشند.» گربه: «آنها مرا زدند و پایم را زخمی کردند. اگر اینجا مخفی نمی­شدم، حتماً مرا کشته بودند.» لاک­پشت: «متأسفّم، حالا بیرون بیا تا جایی برویم که بیشتر از این خیس نشوی.» گربه در حالی که بیرون می­آمد گفت: «سردم است، ولی بنظر می­رسد که تو اصلاً خیس نشدی.» لاک­پشت : «بله، خانه­ام مرا از باران محفوظ نگه داشت.» گربه: به یاد حرفهای آن روزش افتاد و بسیار شرمنده شد و به لاک­پشت گفت: «دوست عزیز،تو به من خیلی مهربانی کردی و من ازآنچه که امروزصبح به تو گفتم متأسفم. نمی­دانستم که خانه تو در موقع خطر چقدر مفید و امن است.» لاک­پشت: «بیا ماجرای صبح را فراموش کنیم، درست است که ما دو تا با یکدیگر فرق داریم، ولی می­توانیم همدیگر را دوست داشته باشیم و از زندگی­مان لذت ببریم.»

مجلات دوست کودکانمجله کودک 62صفحه 25