مجله کودک 63 صفحه 24

نلی کوچولو کجایی؟ نوشتۀ هانس پیتر ریشتر ترجمۀ کمال بهروز کیا نلی می­خواست با مادرش به مسافرت برود. مادر، چمدان را برداشته بود ونِلی هم کیف دستی خودش را. نِلی خیلی خیلی خوشحال بود. او در حالی که کنار مادرش راه می­رفت، گفت: «چقدر خوشحالم که به مسافرت می­روم.» در ایستگاه راه­آهن، سالن مسافر پُر بود. نِلی و مادرش از میان نرده­ها گذشتند و از پلّه­ها بالا رفتند تا به سکّوی قطار رسیدند. مادر گفت: «حالا باید صبر کنیم تا قطار بیاید جایی نروی!» روی سکّویِ قطار، با وسایل خود یکی یکی، دو تا دو تا، یا چند تا ایستاده بودند سکّو خیلی شلوغ بود. نِلی گفت: «مامان،همه می­خواهند با قطار ما مسافرت کنند؟» مادر جواب داد: «متأسفانه بله.» همان وقت از بلندگوی ایستگاه گفته شد: «لطفاً از حاشیۀ سکّو کنار بروید! لطفاً از حاشیۀ سکّو کنار بروید!» چیزی نگذشت که زمین زیر پای آنها لرزید و قطار آهسته از کنارشان عبور کرد. بعد صدای ترمز قطار به گوش رسید و قطار آرام آرام از حرکت ایستاد. نِلی در میان هیاهوی مردم به مادرش نگاه کرد و گفت: «مامان قطار! مامان قطار!» مردم فوری به سوی قطار دویدند، نِلی محکم دست مادرش را گرفت. اما مردم آنها را هُل می­دادند. به طوری که بالاخره دست نِلی از دست مادرش جدا شد و همراه مردم رفت. نِلی فریاد زد: «مامان! مامان!» اما از مامان خبری نبود. جمعیت نِلی را می­کشید و با خود می­بردو. نِلی هم مرتب با مشتهایش ضربه می­زد و پاهاش را روی زمین می­کشید.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 63صفحه 24