
جنگل پردردسر
بفرمایید،یک خرابکاری دیگر!
قصۀ هشتم
یلدا شرقی
آقا خرسه کم کم رانندگیاش خوب شد و کمی ترسش
ریخت. عمو زحمتکش که کمی خیالش راحت شده بود،
گاهی اوقات همراه آقاخرسه نمیرفت تا او تنهایی مسافرکشی
کند و همۀ ترسش بریزد. آن روز هم آقا خرسه خودش
تنها پشت فرمان نشست و از عمو زحمتکش
خداحافظی کرد و توی خیابان راه افتاد. او اولین
کسی را که دید، آقا خرگوشه بود که دست پسرش
را گرفته بود و ورجه و ورجه از کنار خیابان
میرفت. آقا خرسه برایشان بوق زد. آقا خرگوشه
ایستاد و به ماشین نگاه کرد. آقا خرسه ترمز زد و
در عقب را باز کرد و گفت: «بفرما آقا خرگوشه.»
آقا خرگوشه، پسرش،خورخوررا فرستاد توی ماشین و بعد
هم خودش سوار شد و با آقا خرسه دست داد و حال و احوال
کرد و گفت: «چقدر خوب شد که اومدی،با این بچه خیلی
سخته جایی رفتن، همهاش باید مواظب باشم ندوه این ور و
اون ور»خورخور داشت با دندانش دستگیرۀ در را میجوید.
آقا خرسه از توی آینه او را دید و گفت: «اِه،خورخور داری چی
کار میکنی؟ میخوای ماشین عمو زحمتکش رو خراب کنی،
بعد از دست من عصبانی بشه؟»
آقا خرگوشه که دید خورخور خرابکاری میکند، گفت: «اِه
بچه،طاقت بیار، الان میرسیم به مزرعۀ هویج، اگه دندونت
میخاره، هویج بجویی خوب میشه.»
خورخور آرام نشست و حرف نزد.
آنها بین راه، خانم قورباغه و قورقوری را دیدند. خانم قورباغه،
بچهاش را گذاشته بود روی شانهاش و کنار خیابان، منتظر
ماشین ایستاده بود. آقا خرسه ترمززد و در عقب را باز کرد و
گفت: «سلام خانم قورباغه.»
خانم قورباغه گفت: «سلام،وای چقدر خوب شد که
رسیدی، گردنم حسابی درد گرفته بود. خسته شدم از بس
قوقوریرو شونهام نشوندم.»
و بعد با دخترش سوار شد. آقا خرگوشه گفت: «ببخشید
خانم قورباغهها، جسارت نباشه، ولی شما دیگه زیادی به
قورقوی میرسین، هنوز که هنوزه مثل بچه کوچولوها باهاش
رفتار میکنین، قوقوری دیگه بزرگ شده، دمش افتاده، دست
و پا درآورده، میتونه راه بره.»
قورقوری گفت: «نه خیر، من دوست ندارم راه برم، میخوام
بغل بشم.»
یکدفعه خورخور از کنار پدرش سرک کشید و گفت: تو
بچۀ خیلی لوسی هستی.»
آقا خرگوشه به خورخور تشر زد و گفت: «اِه،این چه
حرفییه میزنی، بیادب نشو.»
قوقوری زد زیر قورقور وگریه کرد. خانم قورباغه او را
بغل کرد و ناز کرد و گفت:
«نه عزیزم، گریه نکن، خورخور شوخی کرد.»
مجلات دوست کودکانمجله کودک 63صفحه 28