
خدا
برای همه بزرگ است
اردوگاه جنگزدهها-چچن
سلام خدا
الان یک سال است که ما در اینجا زندگی میکنیم.ی ک سال است که دیگر پدرم با ما نیست. خدایا من توی این
یک سال خیلی حوصلهام سر رفته.دلم برای خانهمان تنگ شده. توی اردوگاه، همه چیز خاکستری است. من اینجا را
دوست ندارم. در اردوگاه، همه غذاها بدمزه است. همه بداخلاقند. هیچکس نمیخندد. من دلم میخواهد دوباره با بچهها،
توی کوچه بازی کنم و وقتی برگشتم، سوپ گرم بخورم. خدایا،یعنی روزی میرسد که دوباره توی مدرسه، آواز بخوانیم؟
کوالالامپور-مالزی
سلام خدا
چند وقت پیش عید فطر بود. امیدوارم مرا یادت نرفته باشد. من همانی بودم که ازت خواستم همه گناهانم را ببخشی
و قول دادم که از عید فطر به بعد، کار بدی انجام ندهم... یادت آمد؟
من هر روز سعی میکنم کارهای خوب انجام بدهم. دیروز به مادرم کمک کردم و از بازار محلی هم برای همسایهمان،
میوه خریدم. امیدوارم از من راضی باشی. قولمان یادت نرود...
بندرمارسی.فرانسه
خدای بزرگ
الان دقیقاً دوازده روز است که برادرم توی بیمارستان خوابیده. دکترها میگویند
سرطان دارد. امّا او فقط میخندد. مادرم هم فقط گریه میکند. من هم نمیدانم
چه کار کنم!
به نظر تو، اگر برایش یک دسته گل ببرم بیشتر خوشحال میشود یا
یک جعبه پازل هزار تکهای؟ لطفاً جوابت را زودتر به من اعلام کن. چون فردا
عصری میخواهم به ملاقاتش بروم. با تشکر...
اتیوپی-اردوگاه سازمان ملل
امروز یک خانم به دیدن اردوگاهمان آمد. او لباسهای قشنگی پوشیده
بود و موهایش هم رنگ خورشید، زرد بود. اصلاً گرسنه نبود.
خدای بزرگ
مجلات دوست کودکانمجله کودک 63صفحه 30