مجله کودک 64 صفحه 5

ساعت گمشده روزی روزگاری دختر خانمی که پانزده ساله بود، رفت سوار اتوبوس شد. همین که دختر خانم از اتوبوس آمد پائین، یک ساعت را دید. رفت دنبالش تا آن را بخرد. آقای مغازه دار به او گفت که این ساعت 540 تومان است. دختر پول را داد و ساعت را گرفت و پیش خودش برد. آن روز دختر خیلی خوشحال بود. شب که خوابش برد، از خوشحالی خواب یک ساعت را دید. صبح شد، دختر با ساعتش رفت بیرون و سوار اتوبوس شد. آمد از اتوبوس پائین، ناگهان دید که ساعتش گم شده. هر چقدر دنبالش گفت، پیدایش نکرد. آنشب دختر آن قدر غمگین بود که خوابش نبرد. صبح فردا دختر سوار اتوبوس شد و رفت دنبال ساعتش گشت و آن را پیدا نکرد. آقای راننده به او گفت: «شما دیروز اینجا سوار شدین؟» دختر گفت:«بله.» آقای راننده گفت: «ولی ساعت شما اینجا نیست.» دختر پیاده شد وسوار اتوبوس بعدی شد، آنجا هم ساعت را پیدا نکرد، گفت: چرا ساعتم نیست؟ حتماً یکی آن را برداشته.» دختر فردا صبح بلند شد و فهمید که ساعتش را در مدرسه جا گذاشته. ساعتش را پیدا کرد و با خوشحالی برگشت خانه و شب را راحت خوابید. نوشته و نقاشی از امین شریفیان 5/6 ساله از تهران ارباب نادان روزی و روزگاری باغی بود و خانه ای در شهری سبز و خرم که فقط مال مردی بود خودخواه بد جنس و بد اخلاق و نادان. این مرد یک سگ وفادار داشت. در ضمن او با مستخدمهایش بسیار بد رفتاری می کرد. وقتی یکی ازآنها کاری را اشتباه انجام می داد. او را تنبیه می کرد و به بعضی از مستخدمهایش حقوق هم نمی داد. آنها از این اوضاع ناراحت بودند، برای همین یک روز همه با هم تصمیم گرفتند از آنجا بروند. همه رفتند، به جز یک نفر. او مردی فقیر بود، برای همین مجبور بود کار کند و نمی توانست کارش را از دست بدهد. سگ هم بخاطر این که به او غذا نمی دادند، از آنجا رفت. فقط آن ارباب ماند، با یک مستخدم، مدتی گذشت، در یکی از شبها مستخدم دید که نورهای زیادی در شب دیده می شود، نورهایی که مانند چشم گرگ بود. مستخدم ارباب را صدا زد. ارباب گفت: «ما که سگ نداریم که از ما محافظت کند، پس باید چه کار کنیم؟» مستخدم گفت: «بهتر است شما ادای سگ در بیاورید و پارس کنید، این طوری شاید گرگها فکر کنند که سگهای بسیاری اینجا هست و بروند. البته یادتان باشد طوری پارس کنیدکه انگار اینجا پر از سگ است.» ارباب پارس کرد، اما وقتی گرگها نزدیک شدند مستخدم دید که آنها مردم شهر بودند و آمده بودند ارباب را ازآنجا بیرون کنند و آن چشمها، مشعلهای دست آنها بود.مردم وقتی ارباب را دیدند، زدند زیر خنده وبه خاطر دانایی مستخدم، او را ارباب آن شهر کردند و آن مرد نادان را از شهر بیرون کردند. ارباب جدید اربابی مهربان و خوب بود که همه مردم او را دوست داشتند. طیبه مطهری زاده 11 ساله از همدان ساینا وثوقی 10 ساله از تهران

مجلات دوست کودکانمجله کودک 64صفحه 5