
قصه دوست
داستان های یک قل،دو قل
درخت کفش
قصه چهل ونهم
قسمت دوم
طاهره ایبد
پویا دیگر خیلی ناراحت بود.بغض کرد و گفت: «حالا چی کار کنم؟» سینا گفت: «یک چیزی بزنید بهش تا بیفته.» پویا تپل به محمد حسین گفت: «کفشت رو پرت کن بهش.» محمدحسین گفت: «اه، به من چه ،می خوای کفش منم گیر کنه؟!»
من تندی کفشم را انداختم زمین و گفتم: «منم نمی اندازم» پویا تپل که می خواست گریه کند، گفت : «حالا من چی کار کنم؟» یک دفعه ای زنگ زدند. محمد حسین گفت:
«اون یکی کفشت رو پرت کن.»
پویا تپل گفت: « که اون یکی هم گیر کنه؟»
سینا راه افتاد و گفت: من می خوام برم تو کلاس. محمد حسین داد زد: آی وایسا، خرمالو روکجا می بری؟»
سینا آنها را از توی جیبش درآورد و گفت:«بیا بگیر، ترسیدی بخورمش؟ کی خرمالو خواست.»
محمد حسین دوتایی اش را گرفت و گفت: «منم می خوام برم، الان خانم معلم می آد.» پویا زود رفت جلو محمد حسین و با دست راهش را بست و گفت:
«اِه زرنگی؟ می خوای فرار کنی؟ باید وایسی. باید کفش منو بیارین پایین.»
محمد حسین گفت: «به من چه،مگه کفش منه؟!» من دلم برای پویا سوخت، گناه داشت. من رفتم و تنه درخت را گرفتم و تکان دادم، شاید بیفتد.ولی نیفتاد. دیگرنمی دانستم چی کار کنم. بعد یکدفعه ای یک فکر خوب به کلمه ام رسید، گفتم: «بچه ها، یک فکری.»
پویا و محمد حسین هنوز داشتند با همدیگر دعوا می کردند، تا من گفتم یک فکری.
پویا تپل گفت:«چی؟»
گفتم:«بریم جاروی آقا نوری رو یواشکی برداریم و بیاریم، جاروش خیلی بلنده، با جارو می تونیم کفش رو بندازیم پایین.» محمد حسین گفت:برید بیارید.من می خوام برم تو کلاس.» پویا آستین محمد حسین را گرفت و گفت:«خیلی نامردی، نمی گذارم بری.»
من هم گفتم: «تونباید بری محمد حسین ، پویاگناه داره»
بعد دست محمد حسین را گرفتیم وکشیدیم و سه تایی رفتیم نزدیک خانه ؛آقا نوری که جارویش را برداریم وآقا نوری خودش نبود. جارویش کنار یک سطل آشغال بزرگ بود. پویا آن را برداشت. جارو هی این ور و آن ور می رفت. من هم یک سرش را گرفتم و تندی دویدیم طرف درخت خرمالو. بعد من و پویا و محمد حسین جارو را بلند کردیم و بردیم بالا بزنیم به کفش. ما نمی توانستیم جارو را خیلی بالا ببریم، آخر میافتد.این جوری هم جارو به کفش نمی رسید. پویا هی گفت: «بچه ها ،بالاتر، جارورو ببرید بالاتر.»
یک دفعه ای صدای آقا نوری آمد که گفت:«شما دارید چی کار می کنید؟»
سه تایی جارو را انداختیم زمین.کلی زیاد زیاد ترسیدیم. آقا نوری گفت: «ها؟ می خواین خرمالوها رو بکنید؟مچتون رو گرفتم»
محمد حسین تندی گفت: «نه ... نه... ما می خواستیم...؟»
آقا نوری سرش را برد بالا و به درخت نگاه کرد و گفت: «ها؟این کفشه اون بالا چی کار میکنه؟لابد خودش پا درآورده و رفته بالای درخت. شاید هم درخته به جای خرمالو،کفش درآورده. دیگه باید اسم این
مجلات دوست کودکانمجله کودک 64صفحه 14