
مهری ماهوتی
استاد جدید
ایستگاه اتوبوس خیلی شلوغ بود. مرد جوان حوصله ایستادن نداشت. نه طاقت سرما را داشت، و نه تحمل وزن سنگین چمدانش را. دستهایش را «ها» کرد و چند قدم جلوتر منتظر تاکسی ایستاد. اولین ماشین که رسید سوار شد و در را محکم بست. راننده، نگاه تندی به او انداخت و زیر لب چیزی گفت که چندان واضح نبود. او هم ترجیح داد خودش را به نشنیدن بزند و همان جا روی صندلی لم بدهد و بگذارد گرمای بخاری ماشین، مستقیم بزند توی صورتش، روی شیشهها بخار نشسته بود و به زحمـت میشد بیرون را دید. چه بـرفی! قـم، کمتر چنین روزهای سردی را به خودش میدید. وقتی تاکسی از جلوی مدرسه رد میشد به یاد حرفهای دوستش افتاد که میگفت: «این روزها استادهایی آمدهاند که فیضیه را تبدیل به یک مرکز بزرگ علمی کردهاند.» میگفت: «این روزها شاگرد فیضه شدن کار هر کسی نیست.»
مرد جوان، همانطور که روی صندلی لم داده بود، نفس راحتی کشید و با خودش گفت: «من که مشکـلی ندارم. بـرای مـن قبـول شـدن در فیضیه مثل آب خوردن، آسان است. اساتید آنجا هر قدر سخت گیر باشند، مرا تایید میکنند.» بعد پاهایش را زیر چمدان جابهجا کرد تـا روی هم بیندازد. تیزی در چمدان به زانویش گرفت و ناله دردناکی سـر داد. راننده، موذیانه نگاهش کرد و خندید. بعد هم چند تا کـوچه جـلوتـر پایـش را روی ترمز گذاشت. مرد جوان پیاده شد و چمدانش را دنبال خـودش کشید، تا خانه راهی نمانده بود.
آن روز فیضیه شور و حال دیگری داشت، حیاط مدام پر و خالی میشد، عدهای به کلاسهای درس میرفتند و عدهای با اضطراب، طول
مجلات دوست کودکانمجله کودک 66صفحه 10