مجله کودک 66 صفحه 10

مهری ماهوتی استاد جدید ایستگاه اتوبوس خیلی شلوغ بود. مرد جوان حوصله ایستادن نداشت. نه طاقت سرما را داشت، و نه تحمل وزن سنگین چمدانش را. دست­هایش را «ها» کرد و چند قدم جلوتر منتظر تاکسی ایستاد. اولین ماشین که رسید سوار شد و در را محکم بست. راننده، نگاه تندی به او انداخت و زیر لب چیزی گفت که چندان واضح نبود. او هم ترجیح داد خودش را به نشنیدن بزند و همان جا روی صندلی لم بدهد و بگذارد گرمای بخاری ماشین، مستقیم بزند توی صورتش، روی شیشه­ها بخار نشسته بود و به زحمـت می­شد بیرون را دید. چه بـرفی! قـم، کمتر چنین روزهای سردی را به خودش میدید. وقتی تاکسی از جلوی مدرسه رد می­شد به یاد حرفهای دوستش افتاد که می­گفت: «این روزها استادهایی آمده­اند که فیضیه را تبدیل به یک مرکز بزرگ علمی کردهاند.» می­گفت: «این روزها شاگرد فیضه شدن کار هر کسی نیست.» مرد جوان، همان­طور که روی صندلی لم داده بود، نفس راحتی کشید و با خودش گفت: «من که مشکـلی ندارم. بـرای مـن قبـول شـدن در فیضیه مثل آب خوردن، آسان است. اساتید آن­جا هر قدر سخت گیر باشند، مرا تایید می­کنند.» بعد پاهایش را زیر چمدان جابه­جا کرد تـا روی هم بیندازد. تیزی در چمدان به زانویش گرفت و ناله دردناکی سـر داد. راننده، موذیانه نگاهش کرد و خندید. بعد هم چند تا کـوچه جـلوتـر پایـش را روی ترمز گذاشت. مرد جوان پیاده شد و چمدانش را دنبال خـودش کشید، تا خانه راهی نمانده بود. آن روز فیضیه شور و حال دیگری داشت، حیاط مدام پر و خالی می­شد، عده­ای به کلاسهای درس می­رفتند و عده­ای با اضطراب، طول

مجلات دوست کودکانمجله کودک 66صفحه 10