مجله کودک 66 صفحه 11

و عرض حیاط را قدم می­زدند و منتظر امتحان ورودی بودند. مرد جوان نزدیک عرض، کنار کپّه­ای برف ایستاده بود. با همۀ ادّعایش، می­شد نگرانی را توی چشمهایش دید. درباره بعضی چیزها حساب پرس و جو کرده بود. می­گفتند: «چند نفر از مشهورترین علما، آقایان حجّت، خوانساری و صدر، مدرسه را اداره می­کنند ولی ممتحن­ها دو نفر هستند: حاج محمد تقی زنجانی و آقای خمینی، می­گفتند آقای خمینی نه فقط به معلومات، بلکه روی اخلاق حساسیّت ویژه­ای دارد.» مرد جوان دوروبر اتاقی که نزدیک کتابخانه بود، قدم می­زد. همین جا امتحان می­گرفتند. بالاخره نوبت او شد. لباسش را مرتّب کرد و با اطمینان داخل شد تا امتحان بدهد. چه روز سختی بود! چه امتحان سخت­تری پشت پنجره، آسمان ابری و اخمو، یکسره می­بارید. مرد جوان کنار بخاری مچاله شده بود. احساس می­کرد؛ همه بدنش گُر گرفته، نـامه آقا لای انگشت­هایش سنگینی می­کرد؛ مثل غمی که توی سینه­اش نشسته بود. به نرمۀ بخاری که آرام آرام پنجرۀ اتـاق را تار می­کرد خیره شده بود و به کار دیروزش فکر می­کرد. بعد از امتحان وقتی فهمید آقای خمینی به او اشکال گرفته، آنقدر عصبانی شد که نامۀ تندی نوشت و به آقا داد. آقا در جواب، نامه­ای بزرگوارانه و حکیمانه برای او نوشتـه بود؛ تقریباً با این مفهوم: جناب آقای .... می­دانم مطالبی را که برای من نوشته­اید، از روی مصلحت­اندیشی بوده و در بیان آنها قصـد خاصّی نداشته­اید. ان­شاءالله. بهترین داور، خداوند است. طلبۀ جوان نامه را تا کرد و لای کتاب گذاشت. احساس می­کرد باید بنشیند و قبل از اینکه مرتکب اشتباه دیگری بشود، به حرفهای دوستش دربارۀ استاد جدید خیلی جدّی فکر کند.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 66صفحه 11