
و عرض حیاط را قدم میزدند و منتظر امتحان ورودی بودند. مرد جوان نزدیک عرض، کنار کپّهای برف ایستاده بود. با همۀ ادّعایش، میشد نگرانی را توی چشمهایش دید. درباره بعضی چیزها حساب پرس و جو کرده بود. میگفتند: «چند نفر از مشهورترین علما، آقایان حجّت، خوانساری و صدر، مدرسه را اداره میکنند ولی ممتحنها دو نفر هستند: حاج محمد تقی زنجانی و آقای خمینی، میگفتند آقای خمینی نه فقط به معلومات، بلکه روی اخلاق حساسیّت ویژهای دارد.»
مرد جوان دوروبر اتاقی که نزدیک کتابخانه بود، قدم میزد. همین جا امتحان میگرفتند. بالاخره نوبت او شد. لباسش را مرتّب کرد و با اطمینان داخل شد تا امتحان بدهد.
چه روز سختی بود! چه امتحان سختتری پشت پنجره، آسمان ابری و اخمو، یکسره میبارید. مرد جوان کنار بخاری مچاله شده بود. احساس میکرد؛ همه بدنش گُر گرفته، نـامه آقا لای انگشتهایش سنگینی میکرد؛ مثل غمی که توی سینهاش نشسته بود. به نرمۀ بخاری که آرام آرام پنجرۀ اتـاق را تار میکرد خیره شده بود و به کار دیروزش فکر میکرد. بعد از امتحان وقتی فهمید آقای خمینی به او اشکال گرفته، آنقدر عصبانی شد که نامۀ تندی نوشت و به آقا داد.
آقا در جواب، نامهای بزرگوارانه و حکیمانه برای او نوشتـه بود؛ تقریباً با این مفهوم:
جناب آقای ....
میدانم مطالبی را که برای من نوشتهاید، از روی مصلحتاندیشی بوده و در بیان آنها قصـد خاصّی نداشتهاید. انشاءالله.
بهترین داور، خداوند است.
طلبۀ جوان نامه را تا کرد و لای کتاب گذاشت. احساس میکرد باید بنشیند و قبل از اینکه مرتکب اشتباه دیگری بشود، به حرفهای دوستش دربارۀ استاد جدید خیلی جدّی فکر کند.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 66صفحه 11