مجله کودک 66 صفحه 15

خوابیدی.» بعد همین جوری که او را دعوا کرد. دوای مرا هم داد که بخورم. شربتش خیلی بدمزه بود؛ نمی­خواستم بخورم. مامانی گفت: «باید بخوری، نخوری به زور می­ریزم تو گلوت.» من مجبوری آن را خوردم و بعد تندی یک لیوان آب خوردم که مزه­اش برود. مامانی که خواست دواها را ببرد به محمد حسین گفت: «وای به حالت اگه مریض بشی.» محمد حسین هیچی نگفت. مامانی رفت؛ ولی هی تند و تند می­آمد و توی اتاق سرک می­کشید که محمد حسین نیاید پیش من. نزدیک شب بود و من باز دوباره خوابیدم و بیدار که شدم دیدم محمد حسین هم روی تختش خوابیده. خواب نبود. یک دستمال کاغذی خیس کرده بود و گذاشته بود روی سرش. گفتم: «تو هم مریض شدی؟» گفت: «آره، من خیلی مریضم. از تو بیشترتر، دیگه نباید فردا برم مدرسه.» همان موقع بابایی آمد خانه و آمد توی اتاق ما و محمدحسین را که دید گفت: «اه، تو هم مریض شدی؟» محمد حسین کلک گفت: «وای سرم، من مریضم. تب دارم.» بابایی آمد ودست محمدحسین را گرفت که ببیند تب دارد یا نه. بعد هم دست گذاشت روی پیشانی­اش و گفت: «کی دستمال گذاشته روسرت؟» محمدحسین گفت: «خودم، خب خیلی تب دارم.» بابایی زد پشت محمد حسین و گفت: پاشو کلک، تبت کجا بوده! پاشو ببینم. تو از من سالم­تری.» محمد حسین بلند شد و نشست و با اخـم گفت: «به من چه، اگه محمد مهدی نره مدرسه منم نمی­رم.» مامانی هم آمد و چغلی محمد حسین را به بابایی کرد. محمد حسین هم جیغ و داد راه انداخت که مدرسه نمی­رود. صبح که شد بابایی آمد و محمد حسین را صدا کرد تا برود مدرسه. محمد حسین بی­حال گفت: «من مریضم.» بابایی دست گذاشت روی پیشانی محمدحسین ومامانی را صدا کرد و گفت: «مثل این­که محمدحسین هم گرفته.» مامانی آمد توی اتاق و گفت: «کلک می­زنه.» بعد دست گذاشت روی پیشانی محمد حسین و به بابایی نگاه کرد. بابایی گفت: «تب­داره. باید ببرمش دکتر.» مامانی گفت: «از بس دیروز هی رفت پیش محمد مهدی.» بعد مامانی لباس تن محمد حسین کرد. محمد حسین هم هی غر می­زد و می­گفت: «سـرم درد می­کنه، گردنم درد می­کنه.» بابایی زود او را برد دکتر. مامانی هم دواهای مرا داد. وقتی بابایی و محمد حسین آمدند، محمد حسین داشت گریه می­کرد و هی می­گفت: «من دیگه آمپول نمی­زنم. آقای دکتر خیلی بد بود، لوس بود. من دوستش ندارم.» بابایی او را خواباند توی تختش و گفت: «دوتا آمپول دیگه داری، باید بزنی.» مامانی گفت: «باز هم برو خودت رو مریض کن که نری مدرسه.» محمد حسین همین جوری گریـه می­کرد تا خوابش برد. وقتی هم بیدار شد، باز هم گریه کرد وغر زد که آمپول نمی­زند. شب که بابایی خواست او را ببرد و آمپولش را بزند محمد حسین گفت: «من آمپول نمی­زنم، فردا هم می­روم مدرسه.» مامانی هم گفت: «تا حالت خوب نشه، نمی­تونی مدرسه بری، آمپول هم باید بزنی.» این دفعه محمد حسین جیغ و داد راه انداخت؛ ولی باز بابایی او را بغل کرد و برد تا آمپولش بزند.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 66صفحه 15