
نگهبان با صدای بلند گفت: «سریع، سریعتر!» و همه به آن طرف دویدند و آن قدر لیسیدند تا این که حتی یک قطـره از این اثر هنری بزرگ هدر نرود.
یک خانم پیر که بسیار ضعیف بود و اصلاً نمیتوانست در میان جمعیـت تـاب بیـاورد، میگفت: «یک صندلی راحتی به من بدهید، خواهش میکنم یک صندلی راحتـی به من بدهید. چه کسی برای من پیرزن یک صندلی راحتی میآورد؟ اگر ممکن است دسته هم داشته باشد.»
یک آتش نشان مهربان دوید و برای آن پیرزن یـک صندلـی از بستنی خامهای و بستنی پستـهای آورد، و پیر زن با خیال راحت آن صندلی را لیس زد و خورد.
و آن روز، یک روز بزرگ در بولونیا بود و به دستور پرشکهـا هیچ کـس از خـوردن بستنی زیـاد دل درد نمیگرفت.
و حالا امروز، وقتی که بچهها از پدر و مادرشان همین طور پشـت سر هم بستنی میخواهند، پدر و مادرها آهی میکشند و میگویند: «بله، بله، برای تو باید یک قصر بزرگ از بستنی بسازیم. مثل قصر بولونیا.»
مجلات دوست کودکانمجله کودک 66صفحه 25