مجله کودک 66 صفحه 25

نگهبان با صدای بلند گفت: «سریع، سریعتر!» و همه به آن طرف دویدند و آن قدر لیسیدند تا این که حتی یک قطـره از این اثر هنری بزرگ هدر نرود. یک خانم پیر که بسیار ضعیف بود و اصلاً نمی­توانست در میان جمعیـت تـاب بیـاورد، می­گفت: «یک صندلی راحتی به من بدهید، خواهش می­کنم یک صندلی راحتـی به من بدهید. چه کسی برای من پیرزن یک صندلی راحتی می­آورد؟ اگر ممکن است دسته هم داشته باشد.» یک آتش نشان مهربان دوید و برای آن پیرزن یـک صندلـی از بستنی خامه­ای و بستنی پستـه­ای آورد، و پیر زن با خیال راحت آن صندلی را لیس زد و خورد. و آن روز، یک روز بزرگ در بولونیا بود و به دستور پرشک­هـا هیچ کـس از خـوردن بستنی زیـاد دل درد نمی­گرفت. و حالا امروز، وقتی که بچه­ها از پدر و مادرشان همین طور پشـت سر هم بستنی می­خواهند، پدر و مادرها آهی می­کشند و می­گویند: «بله، بله، برای تو باید یک قصر بزرگ از بستنی بسازیم. مثل قصر بولونیا.»

مجلات دوست کودکانمجله کودک 66صفحه 25