مجله کودک 67 صفحه 8

شعر دوست نان و برف جعفر ابراهیمی «شاهد» خواهرم گفت: «ببین!» برف می­بارد باز!» مادر گفت: «هوا، سوزِ بد دارد باز!» پرده را زد به کنار برفها را دیدم در دلم از شادی مثل گل خندیدم همه جا بود سفید کوچه و بام و درخت باز هم می­بارید از هوا، برفی سخت! باز برف و بازی! باز آدم برفی! من شنیدم ناگاه که پدر زد حرفی: «باز جیب خالی باز هم بیکاری! باز می­بارد برف؟» مادرم گفت: «آری!» پدرم غمگین بود داشت بر لب، سیگار! مادرم گفت: «پدر باز هم شد بیکار!» در خیابان، پدرم دوره گردی می­کرد سخت می­شد کارش تا هوا می­شد سرد! کار او مشکل بود زیر برف و باران! برف تا می­بارید خانه می­شد بی­نان!

مجلات دوست کودکانمجله کودک 67صفحه 8