
جنگل پر دردسر
چپ، راست
یلدا شرقی
قسمت یازدهم
خورخور و میمو و قورقوری و خُرخُر آمده بودند کنار
خیابان وسط جنگل و بازی میکردند.
قورقوری گفت: «بیایید با همدیگه یک خونۀ خوشگل
بسازیم.»
خورخور پسر آقا خرگوشه گفت: «ما که بنّا نیستیم.»
میمو بچۀ خاله میمون گفت: «خونۀ واقعی که نه، برای
بازی.»
خُرخُر گفت: «با چی بسازیم؟»
می مو گفت: «با چوب، شاخههای درخت.»
بعد قرار شد همگی بگردند و چوبهای شکستۀ توی
جنگل را جمع کنند و بیاورند کنار خیابان. قرار شد قورقوری
هم که ازهمهکوچکتر بود و زورش نمیرسید، چوب بیاورد
و برای کف خانهشان برگ جمع کند.
بچهها هر کدام از یک طرف رفتند و تکه چوبی پیدا
کردند و آوردند.
بعد قرار شد میمو بنّایی کند و خانه بسازد، اما چوب کم
داشتند. خورخور گفت:
«من میرم اون طرف خیابان و چوب میآرم.»
خُرخُر پسر آقا خرسه هم گفت: «من هم همین دور و
برها میگردم.»
خور خور که راه افتاد، قورقوری با صدای بلند گفت:
«مواظب خیابون باش، یک وقت ماشین نیاد. خوب نگاه کن.»
خورخورگفت: «تو نمیخواد به من یاد بدی، خودم بلدم.»
بعد دوید و جهید و رفت آن طرف خیابان و لابه لای
درختهای جنگل گشت و چند تا شاخه پیدا کرد. آنها را زیر
بغل زد و دوباره از توی خیابان دوید و آمد این طرف جنگل
و چوبها را ریخت و به میمو گفت: «اینا بسه؟»
می مو نگاهی به شاخههای خشک انداخت و با دمش
آنها را شمرد و گفت: «نه خیلی کمه، بازم بیار.»
قورقوری هم یکی یکی برگها را روی سرش میگذاشت
و میآورد. خورخور باز دوید و جهید وسط خیابان و بعد رفت
آن طرف و دوباره مشغول جمع کردن چوب شد. قورقوریبه
می مو گفت: «این خورخور اصلا هیچی بلد نیست، اونوقت
میگه بلدم، همین جوری میدوه وسط خیابان، اگه یکوقت
ماشین بیاد، میزنه بهش»
می مو داد زد: «آی خورخور میخوای بیای، خوب توی
خیابان رو نگاه کن.»
خور خور داد زد: «برو بابا، خودم خوب بلدم.»
بعد چوبها را بلند کرد و آمد کنار خیابان و به سمت
راستش نگاه کرد و وقتی که دید ماشین نمیآید راه افتادکه
ناگهانصدای بوق وحشتناکی بلند شد. خورخور از ترس چوبها
را ریخت زمین و سرجا خشکش زد. راننده ماشین که چیزی
مجلات دوست کودکانمجله کودک 67صفحه 28