مجله کودک 68 صفحه 15

کله گنده­ها قصه پنجاه و یکم گفتم: «من روم نمی­شه.» محمد حسین روی شانه آقاهه هم زد و به او گفت که نمی­تواند ببیند. آن آقاهه هم رفت پایین­تر. بابایی یواش گفت: «اِه، مگه نگفتم شلوغ نکنید.» محمد حسین گفت: «خب کله­شون گنده­س، ما نمی­بینیم.» مامانی زد پشت دستش وگفت: «اِه، خدا مرگم بده، این چه طرز حرف زدنه!» آقاهه سرش را برگردانده بود و ما را نگاه می­کرد. مامانی به آقاهه گفت: «ببخشید.» آقاهه باز دوباره صاف نشست. من به مامانی گفتم:«اِه، من نمی­بینم.» مامانی گفت: «بالاتر بشین.» من پاهایم را آوردم بالا و نشستم روی صندلی. محمد حسین هم همین کار را کرد. این جوری بهتر بود، ولی یک کمی بعد پاهایمان درد گرفت. محمد حسین گفت: «پاشو بایستیم رو صندلی.» دوتایی بلند شدیم. دیگر خوب می­دیدیم. یکدفعه یک آقایی که پشت سر ما بود، سرش را آورد دم گوش ما و گفت: «آقا کوچولوها، بشینید.» من گفتم: «چشم.» و خواستم بشینم که محمد حسین گفت: «ما که کوچولو نیستیم، ما مَردیم.» آقاهه گفت: «خب آقایون لطفاً بشینید.» محمد حسین گفت: « نمی­شینیم، می­خواهم سینما نگاه کنیم.» آقاهه گفت: « مردها که روی صندلی نمی­ایستن.» محمد حسین صورتش را به طرف آقاهه کرد و گفت: «ولی ما دوست داریم بایستیم.» بعد یکدفعه­ای آن آقاهه، مامانی را صدا زد و گفت: «ببخشید، خانم، می­شه این بچه­ها رو بنشونید.» مامانی تازه فهمید که ما ایستاده­ایم روی صندلی، به بابایی گفت: «این دوتا رو ببین، چقدر اذیت می­کنن.» بابایی گفت: «اینا دیگه دارن منو عصبانی می­کنن. مگه این همه به شما سفارش نکردم؟» آدمهای توی سینما هم هی «هیس هیس» می­کردند. بابایی یواش و عصبانی گفت: «بنشینید ببینیم.» من و محمدحسین نشستیم. من دیگر هیچی نمی­دیدم، فقط یک ذره از فیلم را می­دیدم و صدایش را می­شنیدم، محمد حسین هم همین­طور. ادامه دارد

مجلات دوست کودکانمجله کودک 68صفحه 15