
آندره سیلوا - 22 ساله - برزیل:
وقتی من و خواهرم کوچک بودیم، مدام با هم دعوا داشتیم.
پدر و مادرم، خیلی سعی میکردند که ما را از هم جدا کنند، امّا مثل
اینکه زیاد موفق نبودند! گاهی اوقات دعوا خیلی بالا میگرفت. مثلاً یک بار من با لگد
توی شکم خواهرم کوبیدم و او بیهوش شد! توی آن لحظه آن قدر از کارم پشیمان
شده بودم که همان طوری نشستم روی زمین و گریه کردم! وقتی خواهرم بهتر
شد، با هم قسم خوردیم که دیگر دعوا نکنیم و تا همین امروز دعوایمان نشده!
ما بیشتر اوقات به باغ مادر بزرگم میرفتیم. آنجا میتوانستیم از درختها بالا برویم
و یا خانه درختی درست کنیم. مادربزرگم مرتب از ما میخواست که ورزش کنیم، ولی
ما گوش نمیکردیم. یک بار به خاطر همین، او مرا دو ساعت در حمام زندانی کرد. وقتی
دو ساعت تمام شد گفت حالا ورزش میکنی یا نه؟ و من زورکی قبول کردم. تنبیههای
مادر بزرگم خیلی جالب بود!
میونگ اوکی لی- 28 ساله - کره:
وقتی بچه بودم، در خانۀ پدر بزرگم زندگی میکردم.
پدر و مادرم به خاطر کار پدرم مجبور بودند که مرتب سفر
کنند. پدربزرگم مرا خیلی دوست داشت، چون من کوچکترین
نوه او بودم. او مرا زیر سایه درختها مینشاند و قصهها و
آوازهای قدیمی را برایم میخواند. یکی از بزرگترین عادتهای
پدربزرگم این بود که توتون را لای صفحه روزنامه میپیچید
و سیگار دست ساخت میکشید. من هم که .6.5 سالم
بیشتر نبود، فکر میکردم او روزنامه میکشد! به همین خاطر
یک بار روزنامه را لوله کردم و کنار لبم گذاشتم و آتش زدم.
چشمتان روز بد نبیند! موها و دماغ و مژههایم سوخت و
پدربزرگم فهمید که هر کاری را نباید جلوی من انجام بدهد!
مجلات دوست کودکانمجله کودک 69صفحه 31