مجله کودک 70 صفحه 26

در پلاستیکی­اش را از دست داد و در حالی که درد شدیدی در پشتش احساس می­کرد، روی زمین بیهوش شد. هیچ کس نمی­داند او چه مدت در آن حال باقی ماند، ولی وقتی به هوش آمد خود را روی میز کار یک پزشک دید. خودکار آبی از شدت درد به سختی نفس می­کشید، امّا با آرامشی که در مطب وجود داشت زخم­هایش به سرعت خوب شد. وقتی مرد او را به دست می­گرفت، خودکار آبی احساس افتخار می­کرد. چون می­دانست که او هم در نوشتن نسخه­های شفابخش نقش دارد. پزشک، با حوصله به شکایت­های بیماران گوش می­داد، به آرامی معاینه­شان می­کرد، به آنها سخنانی دلگرم­کننده می­گفت و بعد با خودکار آبی معمولی برای آنها نسخه می­نوشت. بعضی ها دیگر نمی­آمدند. خیلی ها هم می­آمدند و از پزشک تشکر می­کردند. خودکار آبی خوشحال بود. او از پزشک، صبر و حوصله، مهربانی و فروتنی را می­آموخت. روز و شب می­گذشت و خودکار معمولی مثل دوستی با وفا همراه صاحبش در تمام کارها بود تا این که روزی از روزها، دوستی به مطب آمد و از پزشک دعوت کرد تا به عنوان شاهد عقدِ دخترش در دفترخانۀ ازدواج حاضر شود. پزشک با لبخند قبول کرد و موقع بیرون رفتن از اتاق، خودکار معمولی را هم در جیبش گذاشت. دفتر ازدواج شلوغ بود و آنها مدتی منتظر ماندند. خودکار آبی معمولی در جیب چپ جلیقه کت پزشک بود و صدای آرام و منظم قلب او را می­شنید. او با خود فکر کرد که چقدر دلش می­خواهد همیشه نزد پزشک بماند و به او خدمت کند. در میان همین افکار ناگهان محضردار آنها را صدا زد. عروس و داماد جوان دوست داشتند هر چه زودتر آن دفترهای بزرگ را امضاء کنند، امّا خودکار محضر خشک شده بود. عروس و داماد و همراهان آنها هر چه کردند جوهری از آن بیرون نیامد که نیامد. پزشک دست به جیبش برد و گفت: «اشکالی ندارد،با این خودکار امضاء کنید.» این شد که آنها، عقدنامه را با خودکار آبی معمولی امضاء کردند. خودکار آبی سر از پا نمی­شناخت، چون باعث ازدواج دو انسان شده بود.ولی خوشحالی­اش زیاد طول نکشید، چون پزشک به عروس و داماد گفت: «این قلم را به یادگار نگه دارید تا همیشه پیمان­تان را به خاطر بسپارید.» خودکار آبی معمولی باور نمی­کردکه به این سادگی از پزشک زندگی­اش، افسانه­های خودکار کهن­سال و زندگی پزشک برای جوان­ترها می­گفت، وجود او گرمابخش همه­ی وسایل آن خانه بود. خودکار آبی معمولی تا آخرین قطره­های جوهرش در آن خانه ماند و به آنها خدمت کرد. سال­های سال بعد، کودک صاحب خانه، کاغذی زرد و کهنه را لابلای کتاب­های پدرش پیدا کرد.روی آن کاغذ با جوهر آبی نوشته شده بود: «حتی یک خودکار معمولی هم می­تواند خوشبخت باشد.»

مجلات دوست کودکانمجله کودک 70صفحه 26