
آفتاب فضول
«ماکس » سرفهای کرد و روی تشک نشست. بعد زیر لب گفت: «دوباره
این آفتاب فضول سوراخی تو پرده پیدا کرد وروی صورتم افتاد.
گُم شو آفتاب! میخواهم بخوابم!»
و به طرف دیوار برگشت و خوابید.
مدّتی اتاق ساکت بود. تا این که ماکس عطسهاش گرفت و
با صدای بلند گفت: «هَ.... چه!»
ماکس دوباره ناراحت شد وگفت:
«وا.... ی، حالا باید دنبال دستمالم
بگردم.» و شروع به گشتن کرد. دستمال
را که پیدا کرد، بینیاش را پاک کرد و
دوباره به طرف دیوار خوابید و مثل حلزون
خود را جمع کرد.
امّا هنوز بیدار بود که از درِ اتاق صدای
خش خشی شنید. ملوس با پنجههای
پشمالویش در را باز میکرد.
میخواست به ماکس صبح بخیر
بگوید که ماکس فریاد زد: «برو بیرون
ملوس، هنوز خوابم میآید.»
ملوس بیرون رفت و میان آفتاب گرم
حیاط دراز کشید.
چند لحظه بعد، مادر به اتاق آمد و پنجره را باز کرد. ناگهان آفتاب به اتاق تابید و روی ملافۀ
ماکس افتاد.
مادر گفت: «ماکس، هنوز خوابی؟ خواهرت مدّتی است بیدار شده.» و کمی ملافه را از روی
او کنار کشید.
ماکس خمیازهای کشید و ناراحت گفت: «ولی هنوز خوابم میآید.»
مادر خندید و گفت: «اِ،اِ، همهاش خواب! نکند داشتی خواب برهای را میدیدی که آن قدر
خوابید تا گرسنهاش شد؟ یا خوابِ موشی که آن قدر خوابید تا گربه آمد و او را خورد؟ شاید هم
خواب کودکی که آن قدر خوابید تا پیر شد و ریشهای سفید درآورد؟» بعد ملافه را کنار کشید و
گفت: «بگذار ببینم ریشت درآمده یا نه؟ ای وای، درست فکر میکردم، دارد در میآید!»
ناگهان ماکس، خواب از سرش پرید؛ از تخت پایین آمد و به آینه نگاه کرد.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 72صفحه 25